<$BlogRSDUrl$>

Saturday, January 14

:::

ترس از رنگ،
و اين همه سياهی...
بايد خوش آمد گفت شايد،
اما کسی نمی آيد!

:::

Saturday, December 10

:::

تهران -2

باز هم مدت زيادی شد که نتوانستم اينجا سر بزنم.
گيج بودم و سر در گم،
و در نهایت بيکاری کارهای واجب واجب داشتم.

مسافر بودم،
اين سو و آن سو،
و صد البته،
مسافر تا نره تهران،
سفر جالبی نکرده.
به شهر "-ترين" ها،
از هر نظر که بخواهی بهش نگاه کنی،


سفر عذر و بهانه نيست،
اينترنت همه جا پيدا ميشه،
حتا توی تهران،
هرچند که از نوع سانسوری و ساطوری شده اش باشه،

اميدوارترين شهر!
چه امیدها نهانند،
در دلهای فقیر و غنی،
چه هشیار، چه نشئه،

فقط با صد تومن می شود اميد به آينده را خريد،
در پاکتی مهر و موم شده، فقط برای تو:
اين حافظ است که تنها برای تو غزلسرايی می کند!
اين غزل زيبای حافظ است که تنها برای تو سروده شده!
و
اگر هم مثل من قافيه ی زندگيت را گم کرده باشی،
و
بي خيال قافيه و بدون شمعی در دست، در کوره راهِ تاريک زندگی آهسته قدم برمی داری،
ترجمه ی غزل به زبان من و تو، همان چند سطر آخر بخوانی کافيست،
تا دقايقی چند در عالم خيال جوانه های سبز اميد را بر مزار شانس های از دست رفته آبپاشی کنی.


عاشقانه ترين شهر!
24 ساعته دکه ی گل فروشی باز است،
و
کم نيستند،
عشاق جوانی که بعد از فاکد آف شدن شارژ تلفن همراه،
همچنان ساعتها به مخ زنی طرف از طريق تلفن عمومی کنار خيابان مشغولند.

مينی پيزا روی دست می برند!

الکل طبی و سون-آپ، نور شمع و وای! اگر تو نباشی!
که مقنعه ات را بعد از کار طاقت فرسای روزانه به گوشه ای پرتاب کنی،
و با گيسوان افشان به آينه لبخند زنی!
بوفِ کورِ من محکوم منقل و وافور می شود.


گردش تسبيح پشت پيشخوان،
که دسته های اسکناس روی پيشخوان را می شمارد.


منتظرترين شهر!
انتظار در صف منجلاب امامزاده صالح ،
و
تحمل بویِ راکدی که همه جا هست و هيچ جا نيست.

...

:::
:::

تهران -1

وه چه روزی شده امروز،
- کج و کوله -
اين ورش باز، اون ورش باز،

تعجب رو باش!
راهش کشيد و رفت،
همچين که ديد،
با اين همه گل و گشادیِ روز،
از هر طرف بسته ی بسته اس، امروز،

- قفل و زنجير -
- کليدش کجاست؟
- تو تهرونه،

- تهرون کجاس؟
- زير دود قايمه!

:::

Saturday, October 15

:::

ويرگول نقطه
زندگی را مرتب کردن، قفسه ها را با اشتياق و کوشش آراستن.
اينست آنچه می خواهم انجام دهم، همانگونه که هميشه می خواستم، با آن نتيجه ی هميشگی؛
اما چه خوبست، وقتی که انسان نيتی روشن داراست، تنها در وضوح استوار به کاری مبادرت ورزيدن!

چمدان هایم را با صراحت خواهم بست،
آلوارو دو کامپوس* را سر و سامان خواهم داد.
و فردا آنچنان خواهم کرد که پريروز - پريروزی که یک هميشه است...
لبخند می زنم، لبخند می زنم به آگاهی مبرهن از پوچ بودنم.
لبخند می زنم، لبخندها حداقل هميشه مفهومی دارند...
ما همه، اين محصولات احساس...
و اگر که محصول احساس نبوديم، شايد که اصلن هيچ نبوديم...
اينسان بايد به ادبيات پرداخت...
آه ای خدايان کريم، حتا اينسان بايد به زندگی پرداخت!

ديگران هم احساساتی اند،
ديگران هم، چه فقير و چه غنی، به پوچ مشغولند،
ديگران هم زندگی خود را وقف تماشای چمدان هایی کرده اند که بايد بسته شوند،
ديگران هم در کنار کاغذهای نيم نوشته بخواب می روند،
ديگران هم من هستند.
و تو ای فروشنده ی دوره گرد* که آوايت چونان سرودی نامفهوم بگوش می رسد،
تو، ای چرخ دنده ی کارگاه منظم اقتصاد ملی،
کنون يا بعد، پدرِ شهدای از جان گذشته، آنگاه که دولتمردان خواهند،
نوايت در گوش من همچون آوايی است بسوی ناکجا آباد، چونان سکوت زندگی...
نگاهم را از پاره ورق هایی که می بايست مرتب کنم به پنجره می دوزم،
پنجره ای که آوای فروشنده ی دوره گردی را که نمی ديدمش به گوشم رساند،
و لبخندم که همچنان بر لبانم نشسته، مولد انتقاد اخلاقی من است.
در کنار ميزی که مي بايست مرتب شود، از عرش خدايان بزير افتادم،
با تمامی سرنوشت ها روبرو شدم، چرا که حيران به آوای فروشنده ای دوره گرد گوش فرا دادم،
و خستگی من کشتی فرسوده ای است که در ساحلی متروک می پوسد،
و با اين تصوير که از آنِ شاعری ديگر است، از شعر و ميز دست می کشم...
بسان خدايی نه اين را مرتب کردم، نه آن را...

:::
15.5.1929
:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::

:::
* آلوارو دو کامپوس (Alvaro de Campos) شاعر این قطعه است.
:::
* از آنجا که در ایران فروشنده های دوره گرد بیشتر مرد هستند تا زن، از متن پرتغالی عدول کردم؛ لذا مادر شهدا نقش خود را به پدر شهدا داد.
:::

Wednesday, September 14

:::

- بوسه ای ده به اين گدای مسکین،
تا بگويم که کيستی
-
:::
تذکر: نظر به اینکه اختلاف سالهای شصت و هشتاد، حال چه شمسی و چه میلادی، در سالهای شصداد مشخص خواهد شد، پراکنده ها و زمین داشت رفتند تا در متن زیر به نقطه ای مشترک برسند.
:::

بازم میگی بخواب!
شايد که خوابای خوب خوب ببينی؟

دوباره که اسمتو عوض کردی،
- منظورم ID ته -
موهاتو هم که کوتاه کردی.

رفته ای اون ته لابی هتل نشسته ای و دست چپتو نگاه می کنی که آروم آروم قهوتو هم میزنه.
کاش که میشد اون مینی نارنجی تنت باشه.
موهاتم افشون...

من عمدن دیر نکردم که...
بخدا ترافیک سنگین بود.

حتمن الان دیگه خیلی مطمئنی که دیگه کسی نیست که بشناستت.
پس من چی؟
بدون که تو هر chat room ی که بری دوباره می شناسمت.

من؟
اگه که منو اشتباه نگيری،
هنوز من همون بچه ام،
که پشت پرده قایم می شد،
تا تماشات کنه،
که چطو جلوی آينه لباسای جوراجور تنت می کردی.

یادمه که،
آرزو زندگی ابدی داشتی،
من هم امیدوار بودم که به اش برسی.
ولی بدون که،
اگه تا ابد زنده باشی،
هيچ وقت نمی تونی دوباره متولد بشی،

:::

آی شکوفه ها در فصل بهار،
چه سنگين بر سر من،
...
که غم دوريت کچلم کرد.

:::

مرا رها می کنی
و
می روی.
و
من همچنان
آنجا ايستاده ام.
همانجا،
که باد شکوفه های بهارش
را برد و تابستانش کرد.
و
شايد که،
درست همينجا،
زمستان شود روزی
گر نيايی.
و کسی از راه رسد که گويد:
"ترنم حيات در گوششان يخ زد!"

و آن دگر که گوید:
"فقط خاطره است که می ماند!"

:::

اگر آن حال باشد
که در webcam نمايان می شود،
پس مسلم که آينده بس بعيد بوَد.

:::

Saturday, September 10

:::

عمو جان به خميازه افتاده بود. صدای ترمز ناگهانی يک ماشين از نزديک و پارس چند سگ از دوردست باهم درآميخت و برای يک لحظه در فضای اتاق لخت و بی قواره ام شنيده شد. عمو عصايش را به زمين زد و خواست تف کند، اما ديد زير پايش قالی است.

:::

از داستان کوتاه "وعده ی ديدار با جوجو جتسو"
اثر بهرام صادقی

:::

Monday, September 5

:::

پراکنده -1

ما فقط بخاطر کمک به شما اينجاييم و بس!

:::

هنگامی که شهرها در غباری از دود و آهن خاکستر می شدند، دلش به حال الاغ گرسنه ی ده می سوخت و برای سگ ولگرد اشک می ريخت.

:::

احساس حقارت احمق تر از آن است که راهی به قلب بيابد.
خاموشی چرا؟ بايد که حق خود طلب کنی!

:::

Don't panic، چرا که از آن در ها متنفرم! پس اميدوارم که فضا چندان وحشت انگيز نشود که مجبور شوم از يکی از آن در ها عبور کنم.

:::

Friday, August 26

:::

... هلو انجیری رو از تو اون خرت‌وپرتا پیدا میکنی و فکر میکنی تقریباً همون چیزیه که هوسشو کردی. چراغ آشپزخونه رو باید روشن کنی، این «باید»ه به خاطر اینه که تو به هلو انجیری اعتماد کامل نداری. وقتی هم که چراغو روشن میکنی بیشتر بهت ثابت میشه که نبایس به یه همچین چیزایی اعتماد کرد، اعتماد کامل...

اگه ميخواين اعتمادتونو به هلو انجيری امتحان کرده باشين ادامه شو "اينجا" بخوونيد!

امان از دست ميوه های خوشمزه ی تابستونی و میلاد هوشمندزاده!

:::
* This page is powered by Blogger. Isn't yours?