<$BlogRSDUrl$>

Thursday, October 30

:شب بود
:شمع می سوخت
:شمع در آرامش شب می سوخت
:شمع آرام می سوخت
:شمع آرام آرام می سوخت

:داشت سحر میشد
:سیاهی رنگ می باخت
:شمع به پت پت افتاده بود
:قطره های آخرش بود
:گوئی می کفت:
:"خانمها، آقایان
:خانمها، آقایان
:لطفا توجه کنید
:خواهشمندم توجه کنید
:دمهای آخرم است
:مرا بنگرید
:آه!
:مرا بنگرید
:که چگونه باید بروم
:رحمت کنید
:نظر بیفکنید
:که لحظه ای دیگر
:با شما نخواهم بود
:مرا فراموش نکنید!"

:مرغ سحر آواز خود را شروع کرده بود
:نوایش آهنگ روز داشت
:گوئی می خواند:
:"خامش ای شمع
:بس است
:دیگر بس است
:وه که چه زود پروانه را از یاد بردی
:ساکت ای بی حیا
:خاموش!"
:::

:چرا ما را ياری نیست
:چرا ما را ياری نیست
:جز این شب
:این شب روسپی
:هرزه صفت
:که می دانم باز
:بار دیگر
:چون دگر باران
:آرام آرام
:عشوه کنان
:به صبح
:خواهد پیوست
:::
:مرا دلداری بده
:دلداری بده مرا
:کین درد پایانی دارد
:حتی اگر پایان، خودٍ فراموشی باشد
:فراموشیٍ مرگ
:::
بله ، بیست سال پیش اغلب این جا گذری می کردم...
این محله ی شهر درست مثل همان روزهاست،
یاحداقل اینگونه بنظرم می آید...

بیست سال پیش!...
کی بودم من آنوقتها؟ خوب، کسی دیگر...
بیست سال پیش، و این خانه ها هیچ از آن نمی دانند...

بیست سالٍ بیهوده ( کی می داند که بیهوده بودند؟
می دانم اکنون، چه بدردبخور، چه بدردنخور است؟...)
بیست سالٍ باخته ( ولی برد در این مقوله چه جائی دارد؟)

سعی می کنم، تجسم کنم،
که بودم، چگونه بودم، آنگاه که این جا گذر داشتم
بیست سال پیش...
بخاطر نمی آورم، قادر نیستم دیگر بخاطر آورم.

آن دگر، که روزی از اینجا می گذشت،
می توانست، اگر امروز زنده بود، شاید بیاد آورد...
چندینند شخصیتهای رمانهائی که بهتر می شناسمشان
ازاین شخص خود، که بیست سال پیش از اینجا می گذشت!

آری، سرّ زمان.
آری، جمله بیخبریم ما.
برعرشه کشتی بدنیا آمده ایم.
بله، واقعا یا عبارتی بهمین مصداق...

از آن پنجره، در طبقه ی دوم، که هنوز بسان گذشته است،
دختری، مسن ترازمن به بیرون خم می شد؛ پیراهن آبیش درخاطرم
آبی تر نقش بسته.

و امروز آنجا چیست؟
آنگاه که چیزی نمی دانیم، قادریم همه چیز را بخاطر آوریم.
تن و روحم خشکیده. نمی خواهم چیزی بیاد آورم.

روزگاری، این خیابان را بالا می رفتم و به آینده ی روشن می اندیشیدم،
چون، خدا آنچه را که هنوز نیامده به نور روشن جلا می دهد.
امروزهمین خیابان را پائین می روم و به گذشته می اندیشم، بی نور.
در حقیقت، اصلن نمی اندیشم...
بنظرم می آید، این دو شخصیت در خیابان بهم میرسند،
نه آنگاه، نه اینگاه،
بلکه حیٌ و حاضر، بی زمان.
بی تفاوت بهم نگاه می کنیم.
و من قدیم خیابان را بالا می رفت و رویای آینده ی درخشان در سر.
و من جدید خیابان را پائین می رفت و هیچ در سر.

شاید بواقع چنین اتفاق افتاده...
حقیقتن اتفاق افتاده...
جسمانی اتفاق افتاده...

آری، شاید...

:::
شعر از فرناندو پسوا
15.2.1932
:::
ترجمه از من
:::




Wednesday, October 29

:بشمار
:دوباره بشمار
:دیروز امروز فردا
:ترس چرا؟
:تثلیث زمان را به صلیب ابدیت آویز!
:::
:فردا روز بزرگی است
:فردا بزرگتر از همیشه :- همیشه دوستت خواهم داشت!
:فردا بزرگتر از ابدیت :- عشق ابدی من!
:فردا در راه است

:این امروز است
:که از ما دور است
:::
:چرا امیدواری؟
:چرا امیدواری آنجا را که امیدی نیست؟
:شب شب یلداست
:حقیقت چیست؟
:- صبح بر در غار اصحاب کهف بخواب رفته
:::
:هم خانه را ویرانه کن
:چادر بیفکن
:نه منظورم خیمه
:خیمه بیفکن
:الخیمه
:هوا بس ناجوانمردانه گرم است
:شاید
:شاید بادی در راه است
:::
:می نویسم برای تو؟
:نه مینویسم برای خود
:که ترا از خود می دانم
:پس ساده می نویسم
:تا نگوئی
:من ساده نبودم

:از خودی؟
:::
:باز امشب مثل هرشب
:در سعی آنم
:که من باشم
:حتا بی تو
:من کیم بی تو؟
:::
: راز هستی اوست
:وحدهو لا شریک الا هو
:استغفرالله
:گیسویش پیداست
:::
:مستی و راستی
: مدهوش شراب توام
:::
:جان و دل در تب و تاب
:بی تو امشب همچو هر شب
:بی تاب
:در پی چیزی می گردد
:تو بودی
:نه نبودی
:تو نبودی
:نیستی
:::

Tuesday, October 28

:- زبان فارسی را چه می شود
:- مدتی است که wc ندیده است
:::
:سیاهی شب از دستانم گریزانست
:پوست کشیده اش در ایوان دلم جا خوش کرده
:رابطه ای نیست که چراغی را لازم
:::
:دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
:دوستان می آمدند و می رفتند
: شرح پریشانی من
:شرح پریشانی دوستان بود
:::
:ساده نویسی را از بچه ها به ارث برده بود
:بزرگترها حوصله ی خواندن نداشتند
:بدون عینک که هرگز
:::

Monday, October 27

:می خواستیم که شب نشود
:لاجرم چون شب شد
:فکر آنیم به باطل
:کین شام شام آخر است
:::
:در پی آنم که گر ز دست برآید
:دست بکاری زنم که غصه سرآید
:دستهایم سبز خواهند شد
:اگر آنها را در باغچه بکارم
:باغچه ای در کار نیست: غصه فراوان است
:::
:می رفتم
:می رفتم و می رفتم تا بجائی برسم
:نرسیدم چون رسیدم
:به آن ناکجاآباد
:::


:در سبزی صبح که رو به زردی می رود
:ظهر نزدیک است
:اما
:فکر ارغوانی غروب
:سیاهی شب را لمس می کند
:::
:من کنون تنها
:بی تن تنها
:هیهات ... هیهات

:من کنون افسانه
:بی فسانه ... جان فسرده...یک فسانه
:در فسون این فسانه
:بی فسانه
:هیهات ... هیهات

:یک تنی تنها بی فسانه
:تنها فسانه
:در پی افسون تنها
:در پی افسون...تنها
:::

:می خواستیم که ما شویم
:من این سو
:تو آن سو
:سو به سو
:::

Sunday, October 26

:در دفتر زمانه
:نوشته شده
:که
:نوشتنی زیاد است
:اما
:خواننده کم
:::
* This page is powered by Blogger. Isn't yours?