<$BlogRSDUrl$>

Saturday, November 29

:::
شب تهي از مهتاب،
شب تهي از اختر
ابر خاکستري بي باران پوشانده،
آسمان را يکسر.
ابر خاکستري بي باران دلگير است
و سکوت تو پس پرده خاکستري سرد کدورت افسوس!
سخت دلگير است.
شوق باز آمدن سوي توام هست،
- اما،
تلخي سرد کدورت در تو،
پاي پوينده راهم بسته
ابر خاکستري بي باران،
راه بر مرغ نگاهم بسته.

:::

واي، باران
باران
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
- چه کسي ياد تو را خواهد شست؟
آسمان سربي رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
مي پرد مرغ نگاهم تا دور،
واي، باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست.

:::

خواب روياي فراموشيهاست!
خواب را دريابم،
که در آن دولت خاموشيهاست.
من شکوفايي گلهاي اميدم را در رويا مي بينم،
و ندايي که به من مي گويد:
" گر چه شب تاريک است
دل قوي دار،
سحر نزديک است "

:::
- بیاد حمید مصدق -
:::

Friday, November 28

:::
گناه کبيره

کيست آنکه داستان امکانات ناممکن مرا خواهد نوشت؟
اگر کسی آنرا بنويسد،
داستان واقعی آدميان خواهد بود.
وجود واقعی فقط از آنِ دنياست، نه ما، فقط دنيا؛
ما وجود نداريم، و واقعيت اینست.
من آنم، که نمی خواستم باشم.
جملگی آنيم، که می پنداشتيم.
حقيقتمان آنست، که هيچگاه بدست نمی آيد.

بعد از شام دستانم را به طاقچه تکيه می دهم،
سر ميان دستان به فکر فرو می روم،
بر واقعيتمان چه گذشت - رويای پشت پنجره ی کودکيمان؟
بر اطمينانمان چه گذشت - مشق حسابمان؟

چه حقيقتيست مرا، آنگاه که فقط حيات دارم؟
چه ميشود مرا، آنگاه که فقط آنم، که وجود دارد؟

چه رستم هائی بوده ام!

در روح - جرقه ای واقعيت؛
در خيال – کمی حق بجانب؛
در فراست - با برهانی چند -
-
خدايا! خدايا! خدايا!
چه رستم هائی بوده ام!
چه رستم هائی!
چه رستم هائی بوده ام!

:::
شعر از فرناندو پسوا
:::
ترجمه از من
:::

Thursday, November 27

:::
فتبارک الله

این شب درون، این عالم، کی تمامی دارد؟
روز من، روز روحم، کی آغازی دارد؟
کی از این بيداری بيدار می شوم؟
نمی دانم. خورشيد ظهر می درخشد،
تماشا ممکن نیست.
سرد سوسو می کنند ستارگان،
شمارش ممکن نیست.
قلب غريبانه می تپد،
شنيدن ممکن نیست..
این درام بی تئاتر کی پايان می گيرد،
يا این تئاتر بی درام؟
کی به خانه بازخواهم گشت؟
کجا؟ چه سان؟ کی؟
گربه مرا با چشمان تابناکش نظاره می کند،
در عمقشان چيست؟

اینست! اینست!
چونان جوشوا که خورشيد را از حرکت باز داشت، مرا بيدار خواهند کرد،
و آنگاه روز خواهد شد.
در خواب تبسم کن، روح من!
تبسم کن، روح من، روز خواهد شد!

:::
شعر از فرناندو پسوا
:::
ترجمه از من
:::


Wednesday, November 26

:::
تابستان غرور
تابستان با تو بودن
در باغ
باغ ميوه
گلنار من!
از گيلاس
تا سيب
و از سیب
تا
انار
گلنار من!

پائيز است که امان می برد.
باغ
همان باغ است.
:::
:::
چرا این،
که سفيد است؟
چرا آن،
که سياه است؟
:::
خاکستری
رنگی نيست
در رنگين کمان
آرزوی ما،
که
ديگر آرزوئی نيست
مگر
حسرت
بی آرزوئی
من
و
تو
:::
:::
بيا!
این لغت رو بگير!
گم نکنی،
که من گم می شم،
اگه گمش کنی.
من گم بشم،
تو پيدا میشی!
:::
چيست این لغت؟
ما نيست!!
ما لغتی بيش نيست!
:::
:::
سر پائين
نگاه بر زمين
هيچ!

پيدا کردم
آنچه تو گم کرده بودی
هيچ!

خواهان کيست؟

وقتی به پايان نمانده
حتی اگر
صراط المستقيم
به آسمان بنگری!
:::
:::
بيخود اصرار
به انتظار!
صبر در مشت
له شد.

بيخود لبخند!
اشک
در کوير دل
گم شد.
:::
:::
تمام شد
دوباره می گويم
تمام شد
واقعا تمام شد
من ديگر حاضر نيستم بخرم
بهيچ قيمت حاضر نيستم
بخرم
بيخود با من چانه نزنيد!
قيمتش اصلا برايم مهم نيست
مال خودتان!
این دنيا
مال خودتان!

مال خودتان!
دنيای خودتان!
:::

:::
بدويم و بدويم
تا
سر کوهی برسيم
دو تا خاتون با گيس های بافته منتظر باشن
يکيشون حال بده، از اون حالهای خرکی
يکيشون پول، با کارتهای اعتباری
حالهارو پخش کنيم تو صحرا
که ديگه خشکسالی نياد
پولها رو بزنیم بجيب
کارتها رو بندازيم دور
که دیگه اعتباری ندارن

صحرا علف بده
بشينيم سیری بکشيم
باقيشو بديم به بزّی
بهش بگيم
بزک نمير بهار میاد
خربزه با خيار میاد
پوست خربزه بدهنش خوش بیاد
بهمون پشکل بده

پشکلهارو ورداريم
بريم سراغ آ مش خليل
مشتی خليل نونوا
تا بهمون آتيش بده
آتيشو ببريم به اصفهون
اگه بتونن اونجا تو ذوب آهن
قيچی درست کنن

قيچی رو ببریم میلانو
بديمش به عمو آرمانی
تا بهمون عبا بده

عبا رو بیاریم اینجا بديم به آقا
تا که آقا به تو بده وزارتی
به من بده وکالتی
حالا دیگه بخور و بخور
حالا دیگه خرما بخور
هسته هاشونو
ولی
يادت باشه
يادم باشه
تف بکنيم
:::


Friday, November 21

:::
توپولوژی روان
(نسخه اول)

آيات. فقط آيات...
شايد هر چيزی آيتی باشد...
مگر تو هم آيتی هستی

من دورادورِ تو سراپا تماشای دستان سپيد تو ام
که با وقار انگليسی
بسان موجودی مستقل از تو
روي ميز آرميده اند.


تماشا می کنمشان: مگر دستانت هم آيتی هستند؟
پس تمامی جهان آيت و سحر است؟
شايد...
چرا که نه؟

آيات...
از تفکر خسته ام...
چشمانم را به چشمانت می دوزم،
که مرا نظاره می کننند.
لبخند می زنی، دقيقا می دانی چه می انديشيدم...

خدای من! نه که نميدانی...
من به آيات انديشه می کردم...
از این سوی ميز صريحانه به گفتارت پاسخ می دهم...
„ It was very strange, wasn’t it?“
„Awfully strange. And how did it end?”
„Well, it didn’t end. It never does, you know.”
واقعا
you know...
می دانم...
آری، می دانم...
آزار آيات در این است
you know.
Yes, I know.

يک گفت و گوی کاملا راحت...ولی این آيات؟
به دستانت خيره می شوم...کيند اینها؟
خدای من! آيات...آيات...

:::
شعر از فرناندو پسوا
:::
ترجمه از من
:::




Wednesday, November 19

:::


کوچه و پنجره

اين را فقط به تو مي گويم
دارم از دست او پاک ديوانه مي شوم
نمي داني چه مي کشم
خانه برايم جهنم است!
بين خودمان بماند
اگر از خدا نمي ترسيدم
يک شب از پنجره
به کوچه مي زدم.

:::

با سپاس از
اخبار روز
برگرفته از مجموعه اشعار
"وسط شعر من نخواب"
اثر بهمن مرادي
:::


:::
مزن بر ساز شکسته
که
دل سوخته گانيم
و
سازش با ما نيست
---------------------
نيست سازی
کو
کند نوائی
که
نشکند
در دل
---------------------
نفس در سينه
خود
شرحی است
از
نوای
ساز شکسته ی دل
:::

Tuesday, November 18

:::
- اگه می شد که بياد
- چی بیاد؟
آفتابی
بر سر بام
تا بگويد برخيز!

نمی گفتم نه

- اگه می شد که بياد
- چی بیاد؟
عيدی و دودی
دود اسفند
تا بگويد شاد باش!

نمی گفتم نه

- اگه می شد که بياد
- چی بیاد؟
کوه سنگی
تا بگويد برو بالا
سر قله!

نمی گفتم نه

- اگه می شد که بياد
- چی بیاد؟
- نه، کی بیاد؟
:::

Monday, November 17

:::
نگو که ترا ملالی نیست جز غم دوری
کين دل داند.
راه کوتاه کن!

نگو که ترا ملالی نيست جز غم هجران
کين دل داند.
لطفی نما!

نگو که ترا ملالی نيست جز غم تنهائی
کين دل داند.
يادی نما!

نگو که ترا ملالی نيست جز سردی فصل خزان
کين دل داند.
آتش بزن!

هم دين و هم زمان!
هم این و هم همان!
:::


:::
ناخود آگاه در اتاق قدم می زند
پی چيزی می گردد
دست به سر و صورت می کشد
می ایستد
با خود چيزی می گويد
و دوباره در اتاق قدم می زند
انگار پی چيزی می گردم
دست به سر و صورت می کشم
می ایستم
با خود چيزی می گويم

- بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل -*

و باز هم
دوباره و دوباره در اتاق قدم می زنم
:::
* از
حضرت مولانا
:::

Sunday, November 16

:::
هر شب که می خواهم بخوابم
می گويم
صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ
‌ وانمود می کنم
هيچ دلتنگ نبوده ام
صبح که بيدار می شوم
می گويم
شب، با چمدانی بزرگ می آيد
و ديگر
نمی رود.

:::
- بانو و آخرين کولی سايه فروش
کيکاووس ياکيده.
:::
با سپاس از
آليس در شگفتزار :::

Saturday, November 15

:::
اهدائی
مدرسه ی راهنمائی شهيد ابوالحسن عجب شير
به
دانش آموزان شهيد پرور شهرستان عجب شير
:
وه چه شيری!
وه چه شيری!

ماست و خرما
دوغ و نعناع
:::

:::
دستت را کنار نکش
تا نيندازيم به قعر تنهائی

کارد آشپزخانه را
که يادت هست؟

دستم می لرزد
پياز به حالم گريه می کند

اشکم
جلوی کارد قد علم می کند
اشکم يادگار همدم است
:::
:::
اینهمه چيز های خوب

دودی می آيد
و دودی می رود

سيگاری خاکستر می شود
سيگاری نيمه سوخته خاموش می شود

این داستان زندگی است
که گاه بپايان می رسد
و گاه در ناکامی فراموش می شود
:::

Friday, November 14

:::
نقشه ی جغرافيای من
( فصل اول )


درهم برهم
بی سر و ته

خرامان می آئی
و
با آمدنت
قطب می گيرد
این واژگون

پرنده ها می پرند
خوشحال
آوازه خوانان
از شمال به جنوب
و
از جنوب به شمال هم
بی آنکه راهشان گم شود
بی آنکه سردشان شود
:::
:::
نقشه ی جغرافيای من
( فصل دوم )


فراموش می شود
فراموش می کنيم

انتهای نهايت
ابديتی ابدی

گم می شويم در هم
و
این استواست
که مسير خطوط را
تعئين می کند
از این سو به آن سو
به هر سو

پرنده ها
خود
سيمرغند
کل سياره
آشيان

من هم منم
من هم تو ام
تو هم منی
تو هم توئی
:::
:::
نقشه ی جغرافيای من
( فصل سوم )


می لرزد از
وزش باد
بارانهای ريز
شلاق زمان

نه يک بار
نه دو بار
مغز استخوان سوراخ می شود

شرق به غرب می تازد
شمال به جنوب

طوفانی در راه است
گردبادی

خوابمان کابوسی است
که طاووسی
با پنجه های عاريتی
شاهينی آهنين
به دوزخ نيستی
می برد
:::

:::
نقشه ی جغرافيای من
( فصل چهارم )


بی من می ماند
از هم می درد

عصر عصر يخبندانست
و
ما در هيچ گم می شويم
بی آرزو

موشی است
که
جويده ها را تف می کند
و
چه بی ربط می خندد
مرموز

تفاله ای باقی نيست

نه من منم
نه من تو ام
نه تو منی
نه تو توئی
:::


:::
روزی به قرنی تبديل می شود.

کوير به آرزويش می رسد.
باران باران
بينهايت باران.

خليج اقيانوس می شود.
اقيانوسی از نفت
يک عالمه نفت.

کل عالم می روند
دسته دسته
پيش علما.
مشعل بدست
مشعل مشعل
از این سوش تا آن سوش.
.................................

روزی به قرنی تبديل می شود.

دخترکی هفت ساله
عجوزه ای صد و سی ساله می شود.
....................................

حالا هستش؟
نه که نيستش.

اینجا رو ببين،
نه اونجارو ببين.
جون من،
اینجا رو ببين.

آ جستم و واجستم،
تو حوض نقره جستم.

حالا هستش؟
نه که نيستش.
............................

دخترک
تو کوچه
تو راه مدرسه
ميگی گم شد؟
نه که نشد.

عجوزه چی شد؟
کو کفنش؟
اگه باور بکنی
داره باهاش
رخت عروسی می دوزه.
....................................

روزی به قرنی تبديل می شود.

نمی بينی که من
این گوشه نشسته
لنگ لنگان
نبودن هامان را ترسيم می کنم

بی ريتم
بی ربط

شايد سه ضرب؟
کس چه داند
شايد!
:::

Tuesday, November 11

:::
ای تو
ای تو
که مرا "تو" می خوانی!
هيچ ميدانی
چقدر من در حسرت آنم
که بدانم:
چه فرقي است بين
آنکه "من" است
و
آنکه تو "تو" اش ميخوانی؟
:::
:::
اگر خواسته باشی
بر قاصدکی پير
بنشينی
و از این سوی به آن سو روی
تا از غروب ملول جمعه ات
به سحرگاه اعدام بياويزی
مطمين باش که
راهی بس دور در پيش داری.

فکر نکن که پرنده های مهاجر کور
عقربه های شکسته ی ساعتت را نديدند.
:::

Sunday, November 9

:::
شبها ...

پنجره ای نيمه باز ميماند

و بوی پاييزی که پرده را کنار ميزند

و چايی که هماره سرد ميشود

و قلم موهايی خسته ...

لابه لای انگشتانی پر از لکه رنگهای پاييزی

که روی اين بوم ناتمام

تا صبح ...

به خش خش برگهايی که تورا باخود ميبرند

گوش ميکنند ...
:::
شعر از
نازلی منصوری فر
وبلاگ نوشتاری به رنگ باران

:::

Saturday, November 8

:::
مدتها بود که از فروغ چيزی نخوانده بودم. فقط تماشای دوباره ی فيلم ديدنی کيارستمی نبود که عطش دوباره خواندن فروغ را در من زنده کرد.
سنت فصل پاييز در این است:
می کند آنچه خود خواهد.
و بادش می برد آنچه خود خواهد.
:::
باد ما را خواهد برد

در شب كوچك من، افسوس

باد با برگ درختان ميعادی دارد

در شب كوچك من دلهره ی ويرانيست



گوش كن

وزش ظلمت را مي‌شنوی؟

من غريبانه به اين خوشبختی مي‌نگرم

من به نوميدی خود معتادم



گوش كن

وزش ظلمت را مي‌شنوی؟



در شب اكنون چيزی مي‌گذرد

و بر اين بام كه هر لحظه در او بيم فرو ريختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظه ی باريدن را گویی منتظرند



لحظه‌ای

و پس از آن، هيچ.

پشت اين پنجره شب دارد می‌لرزد

و زمين دارد

باز می‌ماند از چرخش

پشت اين پنجره يك نامعلوم

نگران من و توست

ای سراپايت سبز

دست‌هايت را چون خاطره‌ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چو حسی گرم از هستی

به نوازش‌های لب‌های عاشق من بسپار

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد
:::


:::
من هنوز محکم ایستاده ام
این استحکام است که نرمی می کند.

این باد پاييز است که راه گم کرده
خاشاک به چشمم می کند.

من ایستاده ام
هنوز
محکم
همانجا
که می گفتی
اینجا روح عشق روان است،

...تا مگر باد بويی از تو سوی من آرد.
:::

:::
فکر کردی که من من نيستم
آنکه ميشناختی
همصحبت
ای همدم
يار آخر

کس ديگر
او که نيست
و باز نخواهد گشت

که من منم
هستم
و او او نيست
من نيست

نميخواستم بروم
و اینجا آينده نيست
و ديروز
باز خواهد گشت

چه ميگويد
آنکه می گويد
خاموش
من کيم

شبانه رفتی
و روز نمی آيد
تا بداند

و من کجا مانده بی تو
که ديگر من سراغم را نميگيرد
:::

Thursday, November 6

:::
قلبم اکنون پاک است،
آنسان که او را فرقی نيست،
بين مردن يا که آواز سر دادن.

ميتواند کتاب زندگی بنويسد،
يا کتاب مرگ را.
هردو دفتری تميزند،
برای قلبم که می انديشد و خواب می بيند.

در هر دو به ابديتی يکسان می رسد.

قلب من، هرچه خواهی کن: بمير يا که آواز سر ده!
:::
شعر از خوان رامون خيمنث
ترجمه از من
:::

:::
ندو، آهسته رو!
آنکه بسويش ميروی خود توست!
آهسته رو، ندو!
کودک درونت، این دوباره و دوباره از نو متولد
قادر نيست تو را دنبال کند!
:::
شعر از خوان رامون خيمنث
ترجمه از من
:::

Wednesday, November 5

:سياهی زياد منتظر نشد.
:آنچه را که راه می داد،
:با خود يکی کرد.
:
:من سعی خود کردم.
:ولی تو چه فسونکاری!
:
:تور سپيد عروسی ليلا.
:
:به چه اميد ديده باز کنم.
:::
:خرمنهای سوخته
:لبهای بسته
:دود غم

:پايان هستی نه
:شروع نيستی نه
:تکرار ديروز
:تکرار فردا
:کلاغی که بر کفن امروز نشسته
:::

Monday, November 3

:من، من نيستم.
:من آنم که،
:در کنارم ميرود، بی آنکه به او نظر افکنم،
:که گاه به ديدارش مي روم
:و گاه فراموشش مي کنم.
:که ساکت است، آنگاه که حرف می زنم،
:که لطيف می بخشد، آنگاه که متنفرم،
:که سرگردان ميگردد، آنجا که نيستم،
:که برپا خواهد ماند، آنگاه که بميرم.
:::
شعر از خوان رامون خيمنث
ترجمه از من
:::

:من آمده ام.
:اما نوحه ام آنجا ماند
:بر لب دريا
:و ميگريد.
:
:من آمده ام.
:ولی آمدنم چه سود؟
:چرا که روحم
:آنجا ماند.
:
:من آمده ام.
:ولی مرا برادر نخوانيد
:چرا که روحم آنجاست
:و ميگريد.
:::
شعر از خوان رامون خيمنث
ترجمه از من
:::

:می دانم که، از درخت
:ابديت نشئت می گيرم.
:می دانم که، ستارگان
:را با خون خود غذا می دهم.
:تمامی روياهای روشن
:پرندگان منند...
:می دانم: آنگاه که
:تبر مرگ مرا بيفکند،
:گنبد آسمان فرو خواهد ريخت.
:::
شعر از خوان رامون خيمنث
ترجمه از من
:::

:پاک به تو خواهم رسيد،
:همچو سنگی در جوی،
:از سيلاب اشکانم شسته.
:
:چشم براهم باش، پاک،
:بسان ستاره ای پس از باران
:- باران گريه هايت -.
:::
شعر از خوان رامون خيمنث
ترجمه از من
:::

:سنگ امروز را بدور انداز.
:فراموش کن و بخواب. اگر نورين باشد،
:فردا بازش خواهی يافت،
:در سحرگاهان به آفتاب مبدل شده.
:::
شعر از خوان رامون خيمنث
ترجمه از من
:::

:نمیدانم، با چه بیانش کنم،
:چرا که واژه ام هنوز
:شکل نگرفته.
:::
شعر از خوان رامون خيمنث
ترجمه از من
:::

Sunday, November 2

:آینده ای تصویر می کنم
:آینده ای تصویر می کنم
:بزرگ مثل کوه
:شادمان همجون بهاران
:مهربان چون تو!
:::
* This page is powered by Blogger. Isn't yours?