<$BlogRSDUrl$>

Wednesday, December 31

:::

امروزه روز دنیا دنیای احمقهاست، لاتها و هایهوگران. رسم و روشهای کسب حق زندگی و پیروزی همانند که رسومات انتقال به تیمارستان: عدم تفکر، بد اخلاقی و تندخوئی.

:::

من کسی نیستم. هیچکس.
من دوست ندارم احساس کنم.
من دوست ندارم فکر کنم.
من دوست ندارم بخواهم.
من شخصیت آن داستان نانوشته ام که در باد می وزد و گم می شود،
بی آنکه بتحریر درآید.

:::

آنجه بر سرمان می آید یا بر سر همه آمده یا فقط بر سر ما؛ در مورد اول که تازگی ندارد، در مورد دیگر هیهات.

:::
سه قطعه از "کتاب ناآرامی" از زبان
برناردو سوارش
يکی از آدمهای درون فرناندو پسوآ
:::

Sunday, December 28

:::

آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
منو بشوره
و پاک ببره

ميگی نميبره
خوب نبره
فکرامو ببره
ببره يه جای ديگه

آخ اگه بارون بزنه
شب بزنه
روز بزنه
همه چی رو بشوره
و پاک ببره

اخ اگه بارون بزنه
شب بزنه
روز بزنه
فکرامو ببره
ببره يه جای ديگه
تو يه جوی ديگه

ميگی نميبره
خوب نبره
فکرامو نبره
پس بياد بشینه
تو جون من
و
جای من فکر کنه

آخ اگه بارون بزنه
آب از سرم بگذرونه
غرقم کنه
خفه ام کنه

آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
و دوباره
زنده ام کنه

:::

Friday, December 26

:::

این ترس مزمن،
این ترس، که من صدها سال است با خود حمل می کنم،
کاسه اش لبريز شد،
از اینهمه اشک، در سوک تخيلات کاذب،
از اینهمه رویا، در جلد کابوس های خالی از رعب،
از اینهمه احساسات پرشور، بالابلند و پوچ...

لبريز شد.

چگونه خواهم توانست دوباره در زندگی سر بلند کنم
با این رنج، که روحم را چروک می دهد،
کاش لااقل واقعا ديوانه می شدم،
اما، نه : این تعلیق،
این تقريب،
این شايد،
همين این.

ديوانه ای در تيمارستان، هنوز کسی است،
من ديوانه ی تيمارستانی ام که تيمارستانیش نیست.
من جانیِ خونسردم،
من عاری از جنون، مجنونم،
بی تفاوت به همه، همه به من بی تفاوت:
بيدارم در خوابی از روياها، که خودِ جنونند،
و نه رويا.
این سان است وصف من...

آه ای خانه ی قديمیِ مفلوکِ کودکیِ گمگشته!
از کجا می توانستی بدانی که من چگونه خود را ميهمان نانوازم؟
چه بر سر کودکت آمد؟ او کنون تيمارست.
چه بر سرش آمد؟ او که آنچنان آرام زير سقف روستائيت می خفت؟
او کنون تيمارست.
کی بودم و از آن کی؟ او کنون تيمارست. من کی استم امروز؟

آه که اگر من به گونه ای اعتقادی می داشتم!
مثلا به آن طلسم
آن طلسم آفريقائی در آن خانه ی قديم.
که هرچند چندش آور و مسخره،
با این وجود الهی، بدانسان که اشيای ديگر که مردم می پرستند.
آه اگر من به طلسمی معتقد می بودم -
ژوپيتر يا اله يا انسانيت -
هر کدام، برايم فرقی نمی کرد،
چرا که چيز ها فقط آنند که ما ار آن ها تصور می کنیم؟

از هم بپاش، ای قلب، ای شيشه ی منقش!

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::


Wednesday, December 24

:::

امروز چقدر ديروزست
ولی مرجان ديگر نمی خواند


پنجره باز است
بادی به درون می خزد
ولی هيچ نجوائی در هوا نيست
جز خود هيچ

پری روی طاقچه
با عکسش در آينه سر دعوا دارد
شايد تکانی خوردند
ولی من هيچ نديدم

گلهای قالی چيزی می گويند
هيچ کلمه اش در هيچ فرهنگی نيست
شايد از رازی می گويند
ولی من هيچ نفهميدم

امروز چقدر ديروزست
شايد مرجان دوباره می خواند
ولی من هيچ نشنيدم

:::


Monday, December 22

:::

افکار پخته در حجم يک شعر خام

در جستجوی اوقات گمشده
به کوهستان می روی
سنگ بر سنگ نيست
با تيشه
بر پيانو نواختن
ياد فرهاد
هوس شيرين
خسرو شاه بود يا گدا

در جستجوی اوقات گمشده
به رودخانه می روی
بنشين بر لب آب
ماهی سياه کوچولو
بزرگ نشد
سفيد اما
ريش صمد
دراز بود يا کوتاه

در جستجوی اوقات گمشده
پا ها را از هم بگشای
کينجا در جناگل
شعر نغز پارسی
پخش می کنند
درختان
عرب يا عجم
تصميم با توست

من می گويم ولی
چه ضمن کار
چه ضمن عشق
سوت بزن
اوقات گم نمی شوند
اگر هم
تازه
نه صغرا (غ)
نه کبرا (غ)
دردسر
پيداکردن
ندارند
چه رسد به تو
که حرفه ای جز
زمين فروشی
نمی شناسی
:::

شعر از عباس موسوی

:::

Wednesday, December 17

:::

تابلوی خيس نا تمام

قلمهای نشسته
و رنگ این غروب

*****
اثر نوازش دستهات
روی بوم

*****
بوی رنگ و بوی تو

بوی دريا
بوی گندم زار و باران
بوی بوم انتظار

:::

Tuesday, December 16

:::

جلو خودتو نگير

اگه حالت خوش نيست
کسی نمی فهمتت
جلو خودتو نگير
اگه آب تو چشمات جمع شده
حسابی گريه کن تا می تونی
جلو خودتو نگير:
مرد باش
تکيه کن - به من!

اگه غصه فشارت ميده
روحت بالا پائين می پره
جلو خودتو نگير
غرور و دلاوری رو بذار کنار
بهتره بگی: خوب، که چی
مرد باش
تکيه کن - به من!

پهلوون و سوپر من نشو
خودتو دوست داشته باش
گاهی قوی باش، گاهی ضعيف، گاهی هيچکدوم
خيلی ساده خودت باش-
ول کن تقليدو
بندو پاره کن
جلو خودتو نگير

(با تشکر از شارلوت)

:::
شعر از یورن پفنیگ
:::
ترجمه از من
:::
Jörn Pfennig
شاعر آلمانی ( 1944)
در مونيخ زندگی می کند.
:::

:::

بالاخره زمانش رسيد...سر رسيد

آمد!
ديوانگی در سرم آشيان کرد.

بسان ترقه ای در قلبم منفجر شد،
و سرم وحشت را که از ستون فقرات بالا می رفت حس کرد...

خدا را شکر که سر انجام ديوانه شدم!
آنچه را که بدور ريخته بودم، بشکل زباله به سویم بازگشت!
چون تفی در باد،
به صورتم پريد،
هرآنچه را که من بودم به پاهایم آويخته بود،
مثل يک گونی که می باید از هيچ پر می شد!
آنچه که فکر می کردم و حنجره ام را می خاراند
و به استفراغم وا می داشت بی آنکه چيزی خورده باشم!

خدا را شکر، همانگونه که مستی
راه حلی دارد،
لعنت، راه حل را يافتم، ولی به معده نيازی نبود!
من حقيقتی يافتم، و آنرا با اندرونه حس کردم!

منظومه های نغز معنوی، مسلم که سروده ام!
عالم متعال عرفانی، مسلم که غور کرده ام!
وزن و قافيه، متناسب با وصعت هر موضوع، ترقيم مختلف-
این که ديگر بديع نيست
من ميل به استفراغ دارم، من می خواهم خودم را استفراغ کنم.
اگر انزجار من می توانست عالم را ببلعد تا آنرا بالا آورد، مسلما بلعيده بود.
طاقت فرساست این، ولی سر انجامش نيکوست.
حداقل پايانی در کارست.
چه، اینگونه که منم، نه انجامی دارم نه زندگی...

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::

Monday, December 15

:::

احساساتی که بيش از همه آزار می دهند و شکنجه می کنند، آنهائی هستند که یاوه اند - ميل به چيز های غيرممکن، دقيقا به این خاطر که ناممکنند؛ هوس به آنچه هرگز وجود نداشته، آرزو به آنچه که می توانست باشد؛ اندوه کس ديگری نبودن؛ عدم رضايت از هستی دنيا. تمامی این مويه های روح چشم اندازی سرشار از درد در ما ایجاد می کنند، از غروب هميشگی هستيمان. حس درونی تبديل به کشتزاری متروک در شامگاهان می شود، کشتزاری از غم در کنار رودی بی زورق، که روشنی مابين سواحل دورش به تاريکی منتهی می شود.

:::

اگر قلب قادر به فکر کردن می بود از حرکت باز می ایستاد. برای کسی مثل من - و اندک کسان مثل من - که زنده ایم ولی زندگی کردن را نمی فهميم، راهی جز دل کندن از زندگی و قبول تقدير باقی نيست.

:::
دو قطعه از "کتاب ناآرامی" از زبان
برناردو سوارش
يکی از آدمهای درون فرناندو پسوآ

:::

Saturday, December 13

:::

ابر ها

در چنين روزی غمگین قلبم غمگین تر از روز...
انجام وظائف اخلاقی اجتماعی؟
پيچيدگی وظائف، پی آمدهاشان؟
نه، هيچيک...
روزِ غمگين، بی حوصلگی به هم چيز...
به هيچ چيز...

ديگران سفر می کنند ( من هم سفر کرده ام )، ديگران در آفتاب ایستاده اند،
( من هم در آفتاب ایستاده ام يا تصور کرده ام در آفتاب ایستاده باشم)،
همه صاحب حقند يا سر و سامانی دارند يا در بيخبری متقارنند،
صاحب غرورند، شادمانند و مردم دار،
و مهاجرت می کنند تا بازگردند يا که بازنگردند،
بر کشتيها، که راحت می برندشان.
نه مرگباریِ وداع را حس می کنند،
نه اسرار آميز بودنِ بازديد را،
نه هولناکی نهفته در چيز های نو...

حس نمی کنند: چرا که تاجرند و وکيل
می رقصند، نماينده های بازرگانی اند،
بهر تئاتری می روند و مردم می شناسند...
حس نمی کنند: چرا می بايد حس کنند؟

الا ای احشام ملبسِ اصطبلهای خدايان،
بيائيد با تاجهای قربانی برسر، بچرا رويم!*
زير آفتاب، شاد و هشيار، خرسند از غرور...
بچرا رويم، وای بر من اما! که بی تاج
پيش به سوی همان آبشخور می روم.
من هم با شما بچرا می روم بی آفتاب، گر چه حسش می کنم،
بی زندگی، گر چه زنده ام.
من هم با شما بچرا می روم بی جهل...

در چنين روزی غمگین قلبم غمگین تر از روز...
همچون روز های ديگر، غمگین...
سرشار از غم...

:::
شعر از فرناندو پسوا
:::
ترجمه از من
:::

*Vesta
اشاره به اسطيره وستا الهه آتش در روم باستان که حامی دولت و خانواده بود. حیوان مخصوص او خر بود و در روزهای نیمه ژوئیه کره خرها را با تاج گل می آراستند و از کار معاف میکردند . زیرا بنا به روایتی پریاپ عاشق او شد و زمانی که میخواست او را غافلگیر کند خری همه را از خواب بیدار کرد و پریاپ از تصمیم خود دست کشید . از آن موقع چنین رسم شد که برای پریاپ خر قربانی میکردند و در عید وستا خرها را با تاج گل می آراستند .
:::
:::

5 پیراهن خونین

دردها را
شستم
در آفتاب
انداختم
و دوباره پوشيدم.

***
عکس من در آب،
نه!
این دردِ تودرتوی توست
روی تنم.

***
_ درد ما درد تو است
آزاد خواهم شد
گر روم
من می روم.

_ گفتم نرو
درد تو درد منست.

رفته ای و درد با خود برده ای.

***
دردت
اکنون
در دلم
خون می کند

_ در آينه بنگر
وه چه رخت دردناکی
عبا رويش بپوش!

***
تن هامان
يکيست
دردهامان يکی

من این سو، تو آن سو،
تنها

نترسيم
عريان شويم!

:::

Thursday, December 11

:::

اتاق سفيد

اثبات چيزهای آشکار مشکل
است. اکثر مردم نهفته ها را ترجيح
ميدهند. منهم چنين عادتی داشتم.
به درختان گوش می دادم.

رازی داشتند
که نزديک بود بر من
برملا کنند--
و نکردند.

تابستان آمد. هر درختی
در خيابانم شهرزاد
خود را داشت. شبهايم
بخشی از قصه گوئی وحشيشان

بود. به خانه های تاريکی
وارد می شديم،
و باز هم خانه های تاريک دیگر.
خاموش و متروک.

در طبقه های بالا کسی بود
با چشمان بسته.
ترس و حيرت
خواب را از من می گرفت.

زنی که هميشه
لباس سفيد می پوشيد می گفت،
حقيقت سرد و لخت است.
و اتاقش را ترک نمی کرد.

آفتاب به يکی دو چيز
که از شب طولانی جان سالم
بدر برده بودند، اشاره ای داشت.
ساده ترين چيز ها،

مشکل در وضوحشان.
آنها ولی صدائی نمی کردند.
چنان روزی بود که
"کامل"اش می خوانند.

خدايان با لباس های مبدل
بشکل سنجاق مو، آينه ی دستی،
شانه ای با يک دندان شکسته
در آمدند؟ نه.

فقط اشياء، آنگونه که هستند
بی نور، بی صدا،
زیر آفتاب دراز کشيده اند--
و درختان منتظر شبند.

:::
شعر از چارلز سيميک
:::
ترجمه از من
:::

Wednesday, December 10

:::

شعر بی عنوان

به سرب ميگم
چرا گذاشی
ازت گلوله بسازند؟
مگه کيمياگرها رو يادت رفته؟
اميدتو از دست دادی
طلا شی؟

جواب بی جواب.
سرب. گلوله.
اینهان اسمهائی
که خواب رو عميق و طولانی می کنن.


:::
شعر از چارلز سيميک
:::
ترجمه از من
:::


:::

هر روز صبح يادم می رود که هوا چطور است.
دود را نگاه می کنم
که با قدمهای بزرگ از شهر بالا می رود.
من مال کسی نيستم.

بعد ياد کفشهايم می افتم،
که چطور بايد بپوشمشان،
که چطور وقتيکه خم می شوم تا بندشان را ببندم
در زمين نگاه خواهم کرد.

:::
شعر از چارلز سيميک
:::
ترجمه از من
:::

Charles Simic بلگراد 1938
شاعر مشهور آمريکائی
از 16 سالگی در آمريکا زندگی می کند و 1990 جايزه پوليتزر دريافت کرد.

::

Tuesday, December 9

:::

فقط او بود
که رنگی می نوشت.


قلم های رنگی داشت،
دستانش سبز،
چشمانش بارانی.

رنگ ها را خوب می شناخت،
دوستشان بود
و با آنها به ديدار باغ می رفت،
به گلها سلام می کرد،
و آبی آسمان مواظبش بود.


آی سیاهِ شب !
آی خاکستریِ ابر!
مرا نترسانيد!
وگرنه برای هميشه
با ياد او خواهم خوابيد.
برای هميشه!

:::

:::

نصيحت نيک از "هولدرلين"
به ندا
اگر ترا عقل است و دل، فقط يکی از این دو را بنما!
اگر هر دو را همزمان بکار بندی، به لعنت هر دو گرفتار خواهی آمد.

:::

Friedrich Hölderlin
شاعر آلمانی ( 1843-1770)

:::

:::

من آن فراری ام

پس از تولدم،
مرا در درونم زندانی کردند
ولی من در رفتم.
روحم در دشت و بيابان
پی ام می گردد،
تمام اميدم اینست
که هرگز
پيدایم نکند.

:::
شعر از فرناندو پسوا
:::
ترجمه از من
:::

Monday, December 8

:::
قرص ماه يخ زد
منجمد شد
آرمسترانگ هنوز دعا می کند:

خوشا دست گرم ياری
تا حافظ به آرزوش برسد

ميان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمين تا آسمان است


::
:::

آخرين برگ
در پائيز
نمی افتد

حتا اگر هم...

دوباره بهار خواهد شد

:::

:::

وای که من چقدر دلم می خواست
يک گوشی موبايل داشته باشم


روز تعطيل است
چقدر بيچاره ام
چقدر عاجز
ساعت ده صبح
روز آفتابی
و من هنوز توی رختخواب عاجزم
باطل
تنبل

اگر کنار رختخواب يک گوشی موبايل داشتم
به خودم زنگ ميزدم
به شماره ی منزل
همچين که تلفن زنگ می زد
بلند می شدم
( نه
شايد می گذاشتم اول چند بار زنگ بخورد،
بعد بلند ميشدم )

احتمالا چيز جالبی نداشتم
برای خودم تعريف کنم

ولی
اگر يک گوشی موبايل داشتم
صدايم محکم ميبود
و رسا

به خودم صبح بخير می گفتم
و خيلی محکم
خودم را به اسم فاميل صدا می کردم
اگر يک گوشی موبايل داشتم

و من
آن صدای
محکم و رسا را می شنيدم
و گوشی را می گذاشتم

آيا نيروئی در خود می داشتم
ساعت ده صبح
يک روز تعطيل
برای خودم
روز خوبی آرزو کنم؟
گمان نمی کنم
ولی

چقدر دلم می خواست
يک گوشی موبايل داشته باشم
:::

Sunday, December 7

:::

چشمانم را می بندم
و
دو چشم جای چشمان بسته ام می نشينند


من تشنه ام
تشنه ی ديدن این چشمانم
چشمان داستانگو
چه احتياجيست به کلمات
اگر من این چشمان را ببینم
که از کليت می گويند
بی کلمات

کيست که چنين چشمانی دارد
نمی دانم
تاب ديدنشان را خواهم داشت
نمی دانم

چشمانم را می بندم
و اینبار
کلماتند
مشغول
به تشبيه سازی داستان

کلمات را شکر
نمايش شروع می شود
قصدشان ياريست
هيچ جزئی از نظرشان پنهان نيست

کلمات را شکر
به داستانهای ديگر هم می پردازند
بی قصد

داستانهای ديگر ولی داستانهای من نيستند
ريزه کاری های داستانهای ديگر مال من نيستند

قصدشان ياريست
کلمات را شکر

داستانهای ديگران را بپايان می برند
داستان من ولی ناپايان می ماند
داستان چشمان داستانگو


چشمانم را می بندم
و
دو چشم جای چشمان بسته ام می نشينند
:::

Saturday, December 6

:::
من خودم را ديدم
که با باران می خواند
من خودم را ديدم
که می رقصيد
در باران.

من چه گويم از باران؟

گوش کن!
این باران است که بر پنجره می کوبد.

بيرون بيا!
از خودت بيرون بيا!
باز کن پنجره را!
با من بيا!
از خودت بيرون بيا!

مرا آرامش خواب نيست،
در این سياهی شب،
در این اتاق تاريک،

چيست این باران؟
کيست این باران؟

اینگونه آشنا ميخواند،
نام مرا؟
نام ترا؟
که مرا از نام من آشنا تر؟

چيست این باران؟
کيست این باران؟

بيرون منتظر است!

بايد بروم،
از خودم بيرون بروم،
تا زندگی تکرار نباشد!

زير باران بايد خواند!
زير باران بايد رقصيد!
:::

Friday, December 5

:::
بچه های سوخته

يه سری از بچه ها
همچين که انگشتشون
با آتيش جيز شه
ديگه سراغ آتيش بازی نميرن

و

يه سری از بچه ها
حاليشون ميشه
که دست سوخته هم
دوباره زود
خوب ميشه

و

يه سری از بچه ها
ميدونن
که تا آرنج
بسوزن
بيشتر حس ميکنن

و

يه سری از بچه ها
خيلی وقته فهميدن
که دل سوخته
هميشه گرم ميمونه

(با تشکر از شارلوت)

:::
شعر از یورن پفنیگ
:::
ترجمه از من
:::


:::
خواستن، بايستن، توانستن

اینکه جات خاليه،
برای من باعث خيلی دردسرها شده :

اول اینکه
می خواستم
جات خالی
نباشه.

دوم اینکه
نمی باید
جات خالی
باشه.

سوم اینکه
ميتونست
جات خالی
نباشه

چهارم اینکه
جات خاليه
ديگه.

:::
شعر از یورن پفنیگ
:::
ترجمه از من
:::

Wednesday, December 3

:::
در شب قبل سفری که هرگز انجام نمی گيرد
حداقل لازم نيست که چمدانها را ببنديديم
و لازم هم نيست نقشه ای روی کاعذ آوريم،
بجبران فراموشی غير ارادی،
در سفر نا بشروع روز بعد.
اصلا لازم نيست کاری کنيم
در شب قبل سفری که هرگز انجام نمی گيرد.
آرامش کبير، حتی احتياجی به آرامش نيست،
سکوت کبير، حتی احتياجی به شانه بالا انداختن نيست،
چه، کسی که فکر همه چيز را کرده،
بايد هم مصممانه به هيچ نائل آید.
شادمانی کبير، احتياجی به شادی مصرانه نيست،
بعنوان فرصتی نابازيافتنی.
چندين گاه است
که آموخته ی زندگی گياهی افکارم؟
هر روزان sine linea
آرامش، آری، آرامش...
سکوت کبير...
چه فرحبخش، پس از اینهمه سفرهای جسمی و روحی!
چه لذتبخش، تماشای چمدانها، تماشای هيچ!
بخواب رو، روح من، بخواب رو!
فرصت غنيمت دان، بخواب رو!
بخواب!
وقتی باقی نمانده! بخواب!
ما در شب قبل سفریم، سفری که هرگز انجام نمی گيرد!

:::
شعر از فرناندو پسوا
:::
ترجمه از من
:::

* بی خط
اشاره به:
τημερον ονδεμιαν γραμμην ηγαγον
NULLA DIES SINE LINEA
"نگذار روزی بگذرد، بی آنکه خطی کشيده باشی!"
نقاش يونانی Apelles
:::
:::
در شب قبل سفری که هرگز انجام نمی گيرد
حداقل لازم نيست که چمدانها را ببنديديم

:::
:::
نقابم را بگوشه ای نهادم و به آينه نگريستم.
دوباره کودک خردسال آنزمانها بودم.
هيچ چيزی تغيير نکرده بود...
حسن برداشت نقاب در اینست.
هميشه آن کودکيم،
و آنچه برو گذشته.
نقاب را بر برداشتم و گذاشتم.
اینطور بهتر است،
اینطور بی نقاب.
به هويت باز ميگردم، به آخر خط.

:::
شعر از فرناندو پسوا
:::
ترجمه از من
:::


Tuesday, December 2

:::
نيمه شب در می رسد و آرامش برمی خيزد،
در تمامی چيز های روی هم تلمبار،
در تمامی طبقات مختلف زندگی...
در طبقه ی سوم پيانو آرام می گيرد...
در طبقه ی دوم ديگر صدای پائی بگوش نمی رسد...
در طبقه ی همکف راديو خاموش می شود...

همه چيز بخواب می رود...

من با تمام کائنات تنها می مانم.
دوست ندارم به پنجره روم:
نظاره کنم ، انبوه ستارگان را!
وه، چه سکوت مهیبتر از مهیبی آن بالاست!
وه، چه آسمان "ضد"شهرگونه ای!
همين بهتر که در انفراد خويش، گوش فرا دهم،
نا آرام به سر و صدای خيابان...
با اميد به اینکه در انفراد نباشم،
ماشينی – با سرعت بیش از حد! -
گامهای جفتی، غرق در گفتگو...
دری که یهو قفل می شود مرا بدرد می آورد...

همه چيز بخواب می رود...

من تنها بيدارم و خواب آلوده گوش ميدهم،
و اميدوارم
به چيزی، پيش از آنکه خواب در رسد...
پيش از آنکه خواب در رسد...

:::
شعر از فرناندو پسوا
:::
ترجمه از من
:::



* This page is powered by Blogger. Isn't yours?