<$BlogRSDUrl$>

Friday, January 30

:::

تدبيري براي زيستن

جاي خالي قلبت را با هيچ شعري پر نکن
آسمان، شکسته و تنها شده
من ديگر حافظه اي ندارم که...
خاطره يک استکان چاي و غروب کوهستان ديارم را
که همه ثانيه هاي زرد آبي مواج را
که همه ترانه را از حفظ بخوانم
دستهايم، نگاهم و همه خوابهاي خيس را قاب مي گيرم عوض اين شعر
مي گذارم لب طاقچه اين اتاق دود گرفته
دان مي پاشم براي يک کبوتر بازيگوش
و منتظر مي نشينم براي آن جاي خالي...
حيف اين جاي خالي است که با شعر پر شود...

:::
از شعرهاي جواد عندليبي
به قلم کيوان حسينی
برگرفته از سایت خوابگرد
::::

Thursday, January 29

:::

3.1.1933
قدیمیها الهه های هنر را فرا می خواندند.
ما خودمان را فرا می خوانیم.
نمی دانم که آیا الهه های هنر ظاهر می شدند؟
- حتما این به شخص فراخوان و حال و هوای فراخوانی بستگی داشته.-
اما این را می دانم که ما ظاهر نمی شویم.
چه بارها که بر آب خم شده ام، نظر به سوی کسی که فکر کرده ام منم،
و فریاد کرده ام : "آی!"، تا مگر انعکاسی بشنوم،
و هیچ نشنیده ام در جواب، مگر آنچه دیده ام:
درخشش تاریک آب
در اعماق بیهودگی...
هیچ پژواکی بسوی من...
مگر سیمائی مبهم،
از خود من شاید، چونکه نمی تواند کس دیگری باشد.
چیزی بتقریب نامرئی،
که من بوضوح می بینمش
آن پائین، در بستر آب...
در سکوت، در سیاهی اعماق...

آه، چه الهه ای!

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::


Monday, January 26

:::

دفتر خاطرات

بیست و چهارم پاییز:

دیروز به دنیا آمدم

عاشق شدم ، دیروز

و دیروز بود

که من مُردم

بیست و پنجم پاییز:

امروز ، زاده شدم

ظهر ، عاشق خواهم شد

و غروب نخواهم مرد تا....

بیست و ششم پاییز:

که در من زاده شوی،

با تو هستم عشق پاییزی عشاق

و... آنگاه

هرگز پاییز نخواهد شد .

:::

شعر از بيژن نجدی

:::





Saturday, January 24

:::

آغشته به خاطره
يا
موصوفِ صفت
يا
چون گوش کر است، با دل بشنو!
يا
بمير، اگر توانی!
(تا سکوت را بشنوی)

چندمين بار شد
درخت را نگاه کردی
و درخت را ديدی
بی سبز

چندمين بار شد
آسمان را نگريستی
و آسمان را ديدی
بی آبی

اینبار بر زمين بنگر
و مرگ را نظاره کن
...

آری آری می دانم
می دانم که خاطره ها شيرين اند،
دمی
تو نیز
به
آوای سکوت فرهاد
تن ده!

:::




:::

ناله
نازک در بيابان
اشکِ سبز
اندر کوير
:::
اینهاست
آغاز مرگ تدريجی بی پايان رستم دستان

اینک
بی يال و دم
:::
باز هم بگوئيد که
اسب حيوان نجيبی است
تا مگر رخش

:::

Wednesday, January 21

:::

جهنم در جهنم
نيست اندک


سر به سبز
و
سر به قرمز
قهوه ای

دوست با دوست دشمن- هم رفيق

آبیِ حقه نيارد
در خماری
نشئگی

سروِ سبزست
منظور در منظر


اینک
اندک
در بهشت
دنبال بهشت

:::

باز
لعنت که در بالا آشی می پختند
چون بوش به پائين رسيد
جمله ها در هم شدند
کاش کلمه ها در هم می شکستند
تا معنای واقعی مزه می کرد
به اميد آن روز!
يا رب العالمين!


:::

Wednesday, January 14

:::

« ... من
ديگر نه آن منم !
کوهی مويه کنانم
کوهی رگ به رگ شده ،
به خود پيچانم ...
مگر کوه هم دل دارد ؟
کوه
خيلی هم دل دارد . »

ولادیمیر مایاکوفسکی

:::

Friday, January 9

:::

مرا بدآنجا بريد که
از آنم!
می تانيد؟
نه ،
نمی تانيد!
من خود کاسه ی
آرزوم را در کوير
شکستم.

:::
:::

و هم آنجا بایست که
از افعال کمکی هم انتظار کمکی
هیچ
و هم آنجا شایست
وهم...

:::
:::
14.06.1935
من خسته ام، بی شک،
زیرا که در لحظه ی بخصوصی آدم خسته می شود.
از چه خسته ام، نمی دانم:
بدردی هم نمی آمد، اگر می دانستم،
زیرا که خستگی بهر صورت همان می ماند.
زخم آزار می دهد، آنگونه که آزار می دهد،
نه در عملکرد موجبش، که زخم را باعث شده.
آری، خسته ام،
و کمی هم می خندم
چرا که خستگی اینگونه ست –
احتیاج خواب در بدن،
آرزوی فکر نکردن در روح،
و مافوق همه شفافیتِ بیدارِ
ادراکِ پس نگرانه...
و شهوتِ خالصِ امیدواری به هیچ؟
زیرکانه می بینم، و بس.
چیزهای زیادی دیده ام و آنچه دیده ام فهمیده ام،
و حتی لذتیست در خستگی که،
کله فقط بدرد کله پزخانه نمی آید.

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::



:::

این احساس زيبا
بتو هرچيزی را گفتن توانستن

مرا بر حذر دار از
بتو هر چيزی را گفتن بايستن
لطفا!

::::

Saturday, January 3

:::

با دل سخنها دارم
دریچه ی دل کورست
سنگی در رویا نشسته
کیست این کابوس
روز دور است
و شب
فقط در گوش نیست
منست
که گوشه گیر
در کمین منست

اندوه در گوشه کمین کرده
بی صبر

:::

من و بائوبا


:::

تندیس سازم
دیوانه
از فریادهای دردم
شعر می تراشم

ولادیمیر مایاکوفسکی

:::
* This page is powered by Blogger. Isn't yours?