<$BlogRSDUrl$>

Monday, February 16

:::

(بی تاریخ)
هرچند، هرچند
بهارِ رؤیاپرور این من
از شمشیر و بیرقهای رنگی هم نشان داشت.
امید نیز
آبی به میادین نگاه های بي اختيارم می افکند،
و کسانی هم بودند که لبخند نثارم می کردند.

حالیا امروز چنانم که گوئی آن من شخص دیگری بوده است.
که بوده ام؟ تنها می دانم که این دیگر حکایتی در حاشیه است.
که خواهم بود؟ آنچنان بی تفاوت است که آینده ی دنیا.

زمانی بناگاه از پله ها فرو افتادم،
صدای مهیب افتادن خود خنده های سقوط بود،
و هر پله خود گواهِ خوشایندِ صعبِ
مضحك بودنم.

رقت انگيز، حالت آنکه شغلِ پیشنهادی را از دست داد، چونکه در روز مصاحبه لباس تمیزی نداشت،
رقت انگيز هم، حالت آنکه با وجود ثروت و تشخص عشق را از دست داد، چونکه در لذت قیافه نگرقت.

من بسان برف بيغرضم.
هرگز گدایان را بر اعیان ترجیح ندادم،
آنگونه که در درونم هیچگاه چیزی را بر چیز دیگر ترجیح ندادم.

همیشه جهان را مستقل از خودم بنظاره ایستاده ام.
در پس آن جهان است که احساساتم مأوا دارند،
که خود جهانی دیگر است.
با این وجود هیچگاه دردم اجازه نداد سیاه ببینم، آنچه را که بگونه ای صورتی می نمود.
جهان برون ورای هر چیز!
اقبال من اینست که خود را با تمامی خصوصیاتم متحمل باشم.

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::


Saturday, February 14

:::

امروز،
همین امروز تصمیم دارم تو را فراموش کنم.
و همین امروز،
فکر مي کنم:
هنوز وقتی هست برای آشنائی...

کاش می رفتی از خاطرم،
همانطور که رفتی از نظرم:
- یک دم -
نمی روی از یادم.

سایه ای روی دیوار.
سایه ات کو؟
سایه ام تنهاست...
سنگین،
سنگ بر سنگ،
- دیوار -
بین سایه ها
زیاد است.

هنوز وقتی هست برای آشنائی...
و کسی هست هنوز در من،
که مثل تو است،
هر چند تو نیست،
و می آید...
امروز،
همین امروز،
تا مرا
پیشِ من آرد.

هنوز وقتی هست برای آشنائی...
و من پر از اشتیاقم،
- امروز -
آبستنِ
- تو -
که در من رشد می کند،
و ما می شود.

اینهمه تو!
مرگ بر تو!

:::


:::

16.06.1934
در آن خانه ی قدیمی، روبروی من و رؤیاهایم،
چه خوشبختی پایداری!

مردمی آنجا مسکن دارند که نمی شناسمشان، گاهی دیدمشان و گاهی هم ندیدمشان.
آنها خوشبختند، زیرا که من نیستند.
بچه ها که آنجا روی ایوان بالا بازی می کنند،
همیشه لابلای گلدانهای گل
زندگی می کنند.

صداها، که از درون ساختمان بلند می شوند،
بی شک نوای آوازند.
آری، آواز.

اگر بیرون جشنی است، آن درون هم جشنی است.
اینچنین باید باشد، همرنگی با همه چیز –
انسان در طبیعت، چرا که شهر هم طبیعت است.

چه خوشبختی بزرگی است، من نبودن!

ولی دیگران، دیگران هم همین احساس را ندارند؟
کدام دیگران؟ دیگرانی وجود ندارد.
آنچه دیگران احساس می کنند، خانه ایست با پنجره های بسته،
و آنگاه که باز می شوند،
تنها به این خاطر که بچه ها روی ایوانِ محصور بازی کنند،
لابلای گلدانهای گل، که من هیچگاه ندیده ام.

دیگران هرگز احساس نمی کنند.
آنکه احساس می کند، مائیم،
بله، ما همه،
حتی من، که در این لحظه دیگر هیچ احساس نمی کنم...

هیچ؟ نمی دانم...
یک هیچِ دردآور...

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::


Thursday, February 12

:::

هنوز که هنوز است
با شب دست و پنجه نرم می کند
- آفتاب ظهر -
قهر می کند
و جواب نمی دهد
به سوال مسخره ی پيرِ خِرَد

...و شب چه سنگين می بارد...

:::


:::

بی باک
دل بدريای جنون

ور نه

خاکستر شدن
همچو مجنون
در بيابان

هرچه باداباد

:::

:::

کارها تمام
روزها انجام
وقتی که دفتر ورق می خورد
- سفيدِ سفيد -
سنگين است سپيده دم
گر شام نشود
که می دانم خواهد شد
قطره قطره
دريای قير

:::


Monday, February 9

:::

آی...يه تيکه حيات به من بدين....
>>>تذکر: حيات در زبان فارسی دو مفهوم دارد.<<<

اوّليشو گرفتين...دوّميشو بدين...

:::
از
فرناز ناصری
:::


Friday, February 6

:::

یادآوری مشکلات و زحمات مضائف

تشعشع م به م:
گفته بودم که می آیم

تشعشع ی به ی:
گفته بودی که می آئی

تشعشع م به ی:
گفته بودم که می آئی

تشعشع ی به م:
گفته بودی که می آیم

مشعشع:
کس نیامد.
(که بداند کس نیامد.)
(که بداند که نباید کس بیاید.)
(که بداند که نباید کس بیاید تا که داند.)

:::



Tuesday, February 3

:::

21.10.1935
تمام نامه های عاشقانه
مضحکند.
اگر مضحک نبودند،
که نامه های عاشقانه نبودند.

من هم زمانی نامه های عاشقانه می نوشتم،
مضحک،
چون دیگر نامه های عاشقانه.

نامه های عاشقانه
اجبارا مضحکند،
اگر عشقی درمیان باشد.

سرانجام اما،
آنان که هیچگاه
نامه های عاشقانه ننوشته اند،
مضحکند.

چه اوقات نابازیافتنی،
که بی توجه،
به نوشتن نامه های عاشقانه سرکردم،
نامه های عاشقانه ی مضحک.

حقیقت اینکه امروز
خاطرات این
نامه های عاشقانه
مضحکند.

(تمام کلمات سه سیلابی
مثل احساسات
از بنیاد
مضحکند.)

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::


:::

22.8.1935
این خواب که بر من فرو می بارد،
این خواب روحی، که بر جسمم فرو می بارد،
این خواب جمعی، که بر فردِ من فرو می بارد –
این خواب
شاید برای دیگران خوابِ آسایش باشد،
خوابی در پی آرزوی به خواب رفتن،
شاید خود خُفت و خواب باشد.

این خواب اما بیش از اینهاست، بیش از درون و بیش از بالاست:
این خوابِ حاصل جمع تمام نومیدیهاست،
این خوابِ امتزاج تمام لاعلاجیهاست،
این خواب منتج دنیائی است در درونم،
بی آنکه من در ایجادش دخالتی داشته باشم.

این خواب که بر من فرو می بارد،
از جنس هر خواب دیگر است.
خستگی در من لااقل خُلق لطیف می آفریند،
سستی به من لااقل آرامش می بخشد،
رخوت برایم لااقل پایان محنت است،
پایان لااقل یعنی اینکه دیگر احتیاجی به امید نیست.

صدائی می آید، گوئی کسی پنجره ای گشود،
بی تفاوت سر را بسمت چپ می چرخانم،
به آنسو که صدا می آید،
و از پنجره ی نیمه باز به بیرون می نگرم:
دختر طبقه ی دوم خانه ی روبرو
با چشمان آبیش در جستجوی کسی به پائین خم می شود.
در جستجوی کی؟،
بی علاقگیم سوال می کند،
اینها همه خواب است.

خدای من، اینهمه خواب!...

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::



Monday, February 2

:::

3.1.1931
بیش از نیم ساعت است
که پشت میز تحریر نشسته ام
تنها قصدم
خیره شدن به میزست.
( این اشعار وزن مرا بازگو نمی کنند،
من خود در وزن خود نیستم. )
پیش رویم دواتی بزرگ.
پیش رویم قلمدانی با قلمی نو.
کاغذ بکر سفید کنار دستم.
سمت چپم یک جلد " فرهنگ بریتانیکا "
سمت راستم –
اخ، سمت راستم!
نامه بازکن، که دیروز
با آن کتاب را بی صبرانه از پاکت در آوردم.
کتابی بسیار مهیج، که مطمئنم نخواهم خواند.

کی می تواند این وسط قافیه ای پیدا کند!

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::



* This page is powered by Blogger. Isn't yours?