<$BlogRSDUrl$>

Wednesday, April 7

:::

پنجره طبقه هفتم

مثلا
فرض مي کنيم،
"روزگار غريبي است نازنين"
اين که نشد
همينطور رد جاده را بگيري
و به هر "خنزر پنزري" که رسيدي
هي "بوف کور" را ورق بزني!
"پستوي خانه جاي سوزن انداختن نيست"
چه معني دارد
از پنجره طبقه هفتم
به تکه تکه خودت روي سنگفرش
هي نگاه مي کني؟
:::

برگرفته از مجموعه اشعار
"وسط شعر من نخواب"
اثر بهمن مرادي
:::



:::

نگاهی از قطار به "آلنتژو"

يک هيچ با هيچی ديگر دور و برش
و چند درخت که سبزی ازشان رخت بربسته
در ميانشان،
جائی که نه رودی گذر دارد نه گٌلی.
اگر جهنمی باشد، من يافتمش،
اگرهم آن جهنم اینجا نيست
پس کدام گور ديگری می تواند باشد؟

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::


:::

دلم باز شد!

باران آمد و کنارم نشست.
بهار نارنج بر سرم ریخت،
و من مست بهار، کنار باغچه،
گوشهام، در گرو گنجشکان،
می شنوید؟ نمی شنیدند.
چشمهاش برایم قصه ها می گفتند.
می بینید؟ می دیدند چشمهام:
که دستهاش،
از اقیانوسی در اینسو،
تا برکه ای در آنسو،
روان است.

دلم اکنون آرام است!


:::



* This page is powered by Blogger. Isn't yours?