<$BlogRSDUrl$>

Sunday, May 23

:::

18.12.1934
لحظاتی هست که من انديشه هائی شاد دارم،
انديشه های ناگاه شاد، در انگاره ها
و در واژه ها که طبيعتا از آنها بر می خيزند...
بعد که این نوشتار خود را می خوانم...
چرا نوشتمشان؟
از کجا آوردمشان؟
از کجا به سوی من آمده اند؟ از من بهترند...
قلم و دواتی بيش نيستيم در این دنيا
که با آن کسی بحقیقت می نويسد، آنچه را که ما دنبال می کنيم؟...

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::

:::

تلفيق ضمائر
يا
از ما گذر کزو نيز بگذرد

مرز ديوانگی را به من نشان دهيد!

گفتمش جوی را بجوی
کزان کران که بگذری به کجا خواهی رسيد

نگار بر لب جوی در خواب و ما نگران من

:::


Saturday, May 22

:::


ای کاش همانقدر که گوش هستيم چشم هم باشيم.
ما گهگاه خطا می کنيم، مرز تعصب و احترام را فراموش می کنيم.
به جای مکمل بودن مريد می شويم، به جای شکل دادن شکل می گيريم.
ما بت می سازيم، ناخواسته، اما این ما هستيم که بت می سازيم، ما هستيم که ديکتاتوری را پی ريزی می کنيم.
هر چه به ما می فروشند می خريم، برای پر کردن قفسه های به ظاهر خالی هويت خود.
ای کاش می ديديم این قفسه ها انباشته اند از هويت و منتظر تا ما بازشناسيمشان.
ما بذر داريم اما کاشتن را از ياد برده ایم، شايد چون خواستيم که از ياد ببريم.
هرس کردن درخت همسايه را از کاشتن بذر خودمان و نگاهداری از آن را آسانتر يافتيم.
این ما ایم که هر چه را به ما بفروشند می خريم .
مائیم که بت می سازيم .
مائیم که آب به آسياب ديکتاتور ها می ريزيم.

;;;

به ديکتاتور

چرا عقيدتو تحميل می کنی؟
چرا به جای من فکر ميکنی؟
مگه تو دو تا کله داری؟
نه!
تو فقط يکی داری.
سعی کن از پس همون يکی بر بيای!
اگه لازم بود و وجودت برای عالم مفيد،
مطمئن باش خدا دو نسخه از تو تهيه می کرد.
البته باز هم اونوقت می فهميدی که با کپی خودت هم مشکل داری!

:::

دو قطعه ی فی البداهه از الکا کاپيتاکا

:::

Sunday, May 16

:::

صحنه ی بظاهر تهی
يا
بی ضمير دوم شخص چه بايد که نکرد

همين ديروز بود که از پيش او برمی گشتم
تلفن زنگ می زند:
- چرا پيش ما نمی آئی؟ -
او هنوز در انتظار منست
به او قول داده بودم
که بار ديگر با خود به پيش او روم
- نه خالی -
کيست که در من حلول خواهد کرد؟
- هيچکس! -
هر که به کار خود مشغول است
- من نيز -
وقتی برای خود ندارم
چه رسد برای او
که جان منست
و
اکنون جان می دهد
بی من
که اوست
- لطفا تلفن را قطع کنيد -

:::



Saturday, May 8

:::

سفر کوتاه بود. سه هفته. از این سو به آن سو.
خبر هم کوتاه بود. مادر سکته کرده.
سه هفته مدام بين شيراز و تهران.
دلداری و ديدار.

مدام بيقرار.
سالهای دور.
فاصله های کوتاه ولی همچنان دور.
همواره بی تو که خود منی. خودٍ بيخود.
سوال اینکه من کيم پشت دروازه ی انقلابهای پی در پی جا مانده بود.
اینکه من خوابم يا که بيدارم فقط در تصنيف گوگوش شاعرانه می نمود.

مدام مواظب باش که ماشين لهت نکند.
سواره! بفکر پياده باش! نه!
پياده! سواره را درياب! که در ترافيک خفن استامینوفن پنجمش را فرو می بلعد.

و من تو را ميديدم که ساعت دوی صبح در غالب دختربچه ای شش ساله کنار پارک ملت آدامس می فروختی.
هزار را ميليون کرده ای ولی نميدانی با ميليون چه کنی.
مدام می گفتی چه بدبختی از اینکه خوشبختی. مدام، مدام تکرار.
چقدر راحت از کما استفاده می کنم. آنچه که به آن ويرگول می گفتند. نه این فيلم سينمائی که دست گنج قارون را از پشت بسته.

مادر له شده بود.
مادر مادر نبود. کودکی بود که حتا نمی توانست آدامس بجود. چه رسد به اینکه آنرا بفروشد. ساعتش ديگر عقربه ای نداشت.
مادر مادر نبود. کلماتی بود که بالا و پائين می رفتند ولی گوشی پيدا نميکردند. مورچه ها بال داشتند و شنيدن نوای پشه در خواب خودٍ بيداری بود. چرا گوشها را با خود برديد؟ باز هم سوالٍ خود. این خودٍ بيخود.
مادر مادر نبود. بچه هائی بود که در کوچه بازی می کردند و به خانه برنمی گشتند. جنازه ی فرزاد دلبندش بسته بندی شده هنوز در کنارش بود. دختران مادر را قنداق می کردند و برايش لالائی ميخواندند تا بيدار بماند. وگرنه دختران مادر می شدند. بی فرزند. درود بر مادران دلبند!


و اگر آن گلی که با بارش باران در باغ جمشیدیه شکفت بر ما نباريده بود پژمرده بوديم.

:::



* This page is powered by Blogger. Isn't yours?