<$BlogRSDUrl$>

Saturday, June 19

:::

1

:::

من ترا گفته بودم که به آنجا نروی
و اگر می روی آهسته روی


زير درخت می نشت و منتظر باد بود
چشمها بسته همه گوش بود
تا ببارد نفسی

من ترا گفته بودم که به آنجا نروی
و اگر می روی آهسته روی

سايه سايه
دستها خسته
فصلی است دلگير
بهاری بی گل

تا مگر باز آيی

من ترا گفته بودم که به آنجا نروی
و اگر می روی آهسته روی

هر نفسی که فرو می رود
ممد حيات است
و
چون بر آيد
مفرح ذات

باز آ

:::

2

:::


تنفس هوشيار
و
بيهوشی

(تپش قلب را حس می کنی؟)

آهسته
و
سريع

فقط يک دم بود
دم آشنائی
فقط يک دم بود
دم جدائی

این دم کجا
آن دم کجا

حد فاصل
خود مرگ بود
تکرار روز ها




Thursday, June 17

:::

لباس ها را تو آفتاب روی بند پهن می کنی؛

چقدر فاصله مهم بود؟
يادم نيست.
چرا يادم هست،
ولی اگر آفتاب می گذاشت.
يک متر؟
يک وجب؟
ولم کن!
فاصله مهم نيست!
ولی اگر آفتاب می گذاشت.
همه شان جا نمی شود،
حتی يک بند انگشت فاصله زیاد است.
پس کدام را در سطل آشغال اندازم؟
درخت نارنج نگويد؛
که نمی گويد.
و تشت نگويد؛
که نمی گويد.
و
این منم:
دستانم؟
و
آن منم؟
بيقواره
آن ور حوض؟
لخت؟
برو، بی حيا!
گم شو!
ستر عورت روح؟
اگر می دانست.

و
چرا چشمانش رو به آسمان است؟
ته آسمان چه چيز ها نهفته است؛
پرستوئی گم شد؟
همان بود؟
آن پرستو که ديروز روح من با خود برد،
ته آسمان.
من آن روح بودم؟
که او ديروز برد؟
يا که من این ور حوض؟
يا که من آن ور حوض؟

پس
چرا چشمانم رو به آسمان است؟

من نخوابيدم،
من تمام شب نخوابيدم.

و
اگر او از پشت درخت نارنج
مرا نگاه نکرده بود،
در تاريکی شب؛
و
چشمانی که برق مي زنند،
ولی من می دانم که آن چشمان
چشمان من نبودند.
و آن افکار، فکر من؟
فکر من؟
من که فکر نيستم!
که گربه ای آنرا در سطل زباله ای پيدا کند!
فکر من؟
لباس سرخی است که اصلاً دوست ندارم،
چون که بيش از اندازه خوشحال است.
و می خندد.
بی حيا!
تبسم شيرين است.
و شيرينی را دوست بدار!

پس
چرا این دل پر از اندوه است؟
من نمي گويم.
من دلم شيرين است.
ولی شنيدم که شهلا
مي گفت:
افسرده
بدنيا نيامدی؛
افسرده هم از دنيا نمی روی.
ولی من نمی خواهم بروم،
نه از این دنيا،
و نه از این خانه،
که دو طرف دارد.
و من هر چقدر که فکر می کنم؛
فکر؟
پس من این هستم؟
نه!
من فکر کردم،
من نبودم!
من هستم!


لباس ها را تو آفتاب روی بند پهن می کنی؛

از سياه شروع می کنم، به سفيد نمی رسم.
از سفيد شروع می کنم، به هيچ جا نمی رسم.
ترتيب اینقدر مهم است؟
نزاکت؟
عنايت؟
و صد البته رسالت!
و همه ی چيز های خوب ديگر که آخرشان ت است.
ولی
تمام
با ت در اولش همه را می بلعد.
چه گربه ی بزرگی،
که من نازش می کردم.
که مرا هم بلعيد.
و
من در خواب قدم نمی زنم؛
چون که من اصلاً ديگر خواب ندارم.
و من از حوض بيرون آمدم؛
درست از وسط حوض.
فواره شدم،
تا به آسمان روم.
ولی آسمان...
آه! آسمان!
ستر عورت
بی حيا!
در شب.
چشمهايم
سياهی نداشت.
همه سفيدی بود.
در عوض ريش بابام سياه بود.
ياد دارم که روی همين کاشی های حياط خوابيد؛
و گفت من که رفتم صاحبخانه؛
مادرم را می گفت.
و رفت؛
تا که ريشش سفيد نشود.
من طاقت ديدن ندارم؛
این همه نامردی!
و من ريش سفيد شوم؟
که بگويند ريشش سفيد،
دلش سياه؟

من نمی خواهم بگويم که از پدرش
چه تعريف ها که نمی کرد؛
که تاجر چين و ماچين بوده؛
و در هند با کسی نشست و برخاست می کرده
که به بهشتی اعتقاد داشته که
در آن مرد و زن يکی بوده.
و من اگر که فکر خود را در دست گرفته بودم،
در چشمانش خيره شده بودم،
حتما به من گفته بود که،
ستر عورت يعنی چه؟

من که ديدم ؛
آن فواره هم ستر عورت نداشت.
ومن مرد بودم،
که از وسط حوض بيرون آمدم.
ولی این را به که بايد گفت؟
هيچ می دانيد که درخت نارنج هم تيغ دارد؟
اصلا می دانيد؟
او می دانست.
او که از وسط حوض بيرون آمد.
چرا که من ديدم که چگونه درخت نارنج ته حياط را در بغل گرفت؛
و لرزيد.
و بعد،
گريست.
بی اختيار؟

من حس خود را در ته حوض گم کردم.
يعنی وقتی که هنوز دوسالی بيشتر نداشتم.
و مادرم دامان لباس سرخش را بالا کشيد؛
دور کمر حلقه کرد؛
و با پاهاش ته حوض دنبال آن گشت.
من که می دانستم چيزی پيدا نمی کند.
احساس گمشده؟
من حس نکردم.
من ديدم.
ستر عورت،
در حوض.
من اگر احساس نيستم، پس چيستم؟


لباس ها را تو آفتاب روی بند پهن می کنی؛

من؟
چرا من؟
او که این ها همه را از بند جمع می کند؛
و به تشت می اندازد؛
بس نمی کند،
به حوض می اندازد؛
و
داد می زند:
آی پرستو!
آی آسمان!
و
من کر می شوم.
از این همه فرياد ناکشیده.
که وقتی آذر دختر همسايه
پرسيد کی بود تو حياط شما
اینقدر بلند داد می زد؟
و من نمی دانستم.
و می گفت که چرا مرا نگاه می کنی،
ولی جواب نمی دهی؟
ولی من جواب دادم.
گفتم:
پرستو
گفتم:
آسمان
ولی نه من شنيدم؛
و
نه او.
وقتی که جوابی نيامد.


لباس ها را تو آفتاب روی بند پهن می کنی؛

فاصله ای در کار نيست؟
از چپ به راست؛
از راست به چپ؛
چه سياه؛
چه سفيد.
می رود تا دگر نيايد.
از سفيد عروسی تا سياه عزا؟
چندين بار لباس آبی حوض
احساس سبز را با افکار بنفش
آشتی دهد؟

امروز
فقط امروز
بود
که زمان تکرار می شد.
فردا
جفت ناسرانجام ديروز است.

:::

Friday, June 11

:::


پناهگاه تابستانی

آرامش شب در این پناهگاه تابستانی در بلندی کوه؛
آرامشی که با پارس گاه و بيگاه سگان پاسبان
بيشتر وسعت می گيرد؛
سکوتی رسا تر
در وزوز و مورمور يکنواخت تاريکی....
وه، چه غم افزاست این ها همه!
آنچنان غم افزا که احساس خوشبختی!
چه زندگی بی غل و غشی، آنگاه که از آن ديگری است،
در این وزوز و مورمور يکنواخت تاريکی
در زير این ستارگانشبِ کک مکی،
با عوعوی سگان گرده افشانی شده!

آمده بودم اینجا که رمقی تازه بگيرم،
اما فراموش کردم خود را در خانه جا گذارم.
آن جهاز خاردار را، من بودن را با خود آوردم،
آن تنفر تيره، آن بيماری مبهم، خود را احساس کردن را.

پيوسته این نا آرامی را، لقمه لقمه بلعيدن
مثل نان تنک خشکی که با يک فشار خرد می شود.
پيوسته این ناراحتی را، در نا بهنگام آشاميدن
بسان شراب مستی که که حتی بی رغبتی او را از نوشيدن باز نمی دارد.
پيوسته، پيوسته
این دّوّران در روح خويشتن،
این بيهوشی هوشياری،
همين...

(دستان ظريفت، کمی رنگپريده و دستان من همگون،
در آن روز در دامانت خفته
همچون قيچی و انگشتانه كه مطلوب ديگری است.
در فکر بودی و به من نگريستی، بسانی که من خود اتاق بودم.
بخاطر می آورم، که من بی فکر به چيزی فکر می کردم.
ناگاه اما تو با آهی کوتاه آفکارم را از هم گسيختی.
زيرکانه در من نگريستی و گفتی:
"چه افسوس که تمام روز ها این چنين نيستند..."
مثل آن روز که ابدا چیزی نبود...

آه که تو نمی دانستی،
خوشبختانه نمی دانستی،
که اشکال در این است که تمام روز ها چنينند، فقط اینچنين؛
که تهوع درين است که روح، چه خوشبخت چه بدبخت،
چه آگاه چه نا آگاه،
از تمامی بيزاری درون يا رنج ميبرد يا لذت...
و این خود زجر است...

به وفاداری تصوير یک عکس از واقعه، بياد می آورم دستانت را،
سست و آويزان.
بر تو چه آمد؟
می دانم، در هنگامه ی نابهنگام زندگی
ازدواج کردی. شنيدم، که مادر شده ای. حتما خوشبختی.
چرا که نباشی؟

بدخواهانه می توانست باشد...
ناعادلانه می توانست باشد...
ناعادلانه؟

( روزی بود آفتابی در مزارع، و من لبخندزنان چرت می زدم.)
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... .... ... ... ... ... ... ...
زندگی این چنين است...
شراب سفيد یا قرمز، فرقی نمی کند، از هر دو استفراغم می گيرد.

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::





Thursday, June 10

:::

چندوقت پيش تصنيفی از راديو شنيدم که چون در هنگامه ی جدائی از دلبری بودم بر من تاثير زیادی گذاشت. مدتی بدنبال این بودم که شعر آن از کيست. دوست صاحب نظر و شاعرم که در آثار نو و قديمی وارد است (*) مرا با طبیب اصفهانی آشنا کرد. کسی که در قرن دوازده دوباره به قرن هفتم برگشته بود. شايد که بعضی اوقات زمان و ترکيب در بيان احساس ترکيب و زمان شود. همانطور که شعر دوم که در 2004 ميلادی سروده شده خود را در زمان گم ميکند .

:::

1:

غمش در نهانخانه ی دل نشیند

بنازی که لیلی به محمل نشیند

بدنبال محمل چنان زار گریم

که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خلد گر بپا خاری آسان بر آرم

چه سازم بخاری که در دل نشیند

پی ناقه اش رفتم آهسته ، ترسم

غباری بدامان محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

زبامی که بر خاست به مشکل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل بسروی

که درین چمن پای در گل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا

گدایی به شاهی مقابل نشیند

الهی زلیخا عزیزت بمیرد

که یوسف به تخت تجمل نشیند

طبیب از طلب در دو گیتی میاسا

کسی چون میان دو منزل نشیند

:::
شاعر : طبیب اصفهانی
:::


2:

(تک پرستوی قلبم،
زندگی درد بزرگی است
که به قلب کوچکم فشار می آورد.)

هر چند ناگزير نشسته ام در کنارتان
باور کنيد که خسته ام از کار و بارتان

آخر شما چگونه مرا درک می کنيد
وقتی چو لاله نيست دل داغدارتان

در خويش راز بزرگی نهفته ام
يعنی که نيست پيش دلم اعتبارتان

این سالهای سخت کسی از شما نگفت
شاعر چگونه می گذرد روزگارتان

اما هنوز هم دلم قسمت شماست
گيرم که این شکسته دل نيايد به کارتان

:::
شاعر : مریم موسوی
:::



Monday, June 7

:::

می گويند عشق مرگ است
و مرگ خوابی طولانی
من هراسی از خواب ندارم
من ترنم پر پروانه ها را با گوش خود لمس کردم
من صدای ستاره را شنيدم که می گفت تاريکی پشت ابرها قايم شده
چه می شنوم!! پاسخی به سکوت تنهائی ها؟
يعنی خواب من ستاره بود؟
ولی من که در تاريکی خوابيده بودم
من کجا هستم ؟
اصلا من کجا بودم ؟
من هم پشت ابرها بودم؟
من سايه ی خودم بودم؟؟؟
:::

شعر از
شراره مشير

:::

* This page is powered by Blogger. Isn't yours?