<$BlogRSDUrl$>

Monday, November 29

:::
:
.

اين چه مسيری است

انحرافی؟

از سوئی شروع شد،

به سوئی نمی رود.

بموازات مسيری است

که با هم می رفتيم،

من و دل.......

..

..

حاليا...

کو من

و

کو دل؟

...........

.

امید

به آنکه

دو خط موازی

در ابديت

بهم رسند!

.

.

.

.

آنجا...........

.

.

.

.

..

...

..........

نخود نخود،

هرکه رود

به سوی خود...


.
:
:::

Sunday, November 28

:::

فرناندو پسوآ
بطور کلی در زبان فارسی پسوآ حسی است موجود اما ناشناخته. در اينترنت هم خيلی کم به زبان فارسی در موردش نوشته شده. با اين حال چند لينک جالب و خواندنی پيدا کردم. اميدوارم که در آينده بيشتر در باره ی اين پديده ی شگفت انگيز مطالبی به زبان فارسی بوجود آيد. من آگاهانه از پسوآ به عنوان حس یا پديده و نه ادیب یا شخصيت ادبی ياد بردم.

من، ديگران اند / بحران ِ شاعرانه ی هويت ِ فرناندو پسوآ
مقاله ای از کوشیار پارسی در مورد پدیده ی پسوآ
(من که از بکار گرفتن لغت بحران، آنهم در عنوان نوشته چیزی دستگیرم نشد.)

به قافيه‌ها‏ كاری‌‏‎ ‌ندارم‌‏‎
مقاله ای در همشهری

نگاهی به‌‏‎‏‎" دكان ‌سيگار فروشی"‏‎ نوشته ی فرناندو‏‎ ‌‌پسوآ
مقاله ای در همشهری (پایین صفحه)

هنگامی‏ كه‌‏‏‎ اثری‌‏‎ دوباره كشف ‌می‌شود‏‎
البته اين مقاله در مورد پسوآ نيست، بلکه مقاله ای است در مورد‏‎ رمان ‌‏"سال‌ مرگ ‌ريكاردو ريش" اثر ‌‏‎ژوزه ساراماگو

خواب رویای دیگران
ترجمه ی نوشته ای از آنتونیو تابوکی در باره ی‎ ‌‌پسوآ توسط بهزاد کشمیری پور (pdf)

می بينی / می شوی
ترجمه ی شعری توسط سهراب سینائی

ترجمه ی شعری از ‌‌پسوآ در وبلاگ دوستت دارم ها

زيبايی ام را پايانی نيست
وقتی كه در چشمان تو به خواب می روم
و هراس كودكانه ام را از يا د مي برم
در عطری كه از تو بر سينه دارم
چه بی پروا دوستت دارم
و چه بی نشان تو را گم ميكنم
وقتی كه دروغ ميگويم
به زنی كه در چشمهای من تو را جستجو ميكند
و مردی كه هر روز از نام تو ميپرسد

:::


Saturday, November 27

:::

.

نی

دلم

تو

بدون

اکنون

بدون

بدون

الا

ای سیده

ای ناز خواهر

گلا رو

آب دادی

گنجشکو

دونه

منو حالا

بده

دستی به یاری

که

دیگه این دل

بیچاره ی مو

خدا دونه

که

اصلن

طاقت دوریت

نداره

نی

اکنون

دلم

بدون

تو

تو

بدون

دلم

اکنون

نی

بدون

بدون

نی

اکنون

دلم

بدون

تو

تو

بدون

دلم

اکنون

نی

بدون

بدون

نی

اکنون

دلم

بدون

تو

تو

بدون

دلم

اکنون

نی

بدون

بدون

اکنون

بدون

تو

دلم

نی

.

:::


Friday, November 26

:::

Lisbon revisited
(1926)

هيچ چيز مرا به هيچ چيز پيوند نمی دهد.
همزمان خواستار پنجاه چيزم.
اشتياقم، وحشتناک بمانند جوع گوشت،
به چيزی است، که خود نميدانم چيست -
چيزی که تنها در غير قابل توصيفی قابل توصيف است...


در آن زندگی بیدار شدم، که بخاطر گریزاز آن بخواب رفته بودم.
آه، که لشگریان رؤیاهایم جمله قلع و قمع شدند.
آه، که رؤیاهایم چه احساس غلطی از رؤیا بدست می دهند.
آه، که حیاتی سرشار از آرزو چه نفرت برانگیز است – یک چنین حیاتی...


به کدام سرنوشت و آینده این ترس جانکاه خواهدم برد؟
کدام جزیره ی دست نايافتنی جنوب در انتظار این کشتی شکسته است؟
کدامین نخلستان شعر و ادب مرا تک واژه ای به ارمغان خواهد آورد؟

من نمی دانم، هیچ نمی دانم، نه این را، نه آن را...
آنچه در خواب می بینم، آنست که در قعر روحم آشیان دارد،
در آخرین کشتزار روانم، همانجا که خاطراتم بی دلیل
(و گذشته مٍهی است از اشکهای دروغین)
در اعماق جنگل های دوردست پرسه می زنند،
آنجا که زندگیم را می پنداشتم،
آخرین بقایای آخرین فريب
در حال گریزند،
لشگریان رؤیاهایم، مغلوب تار و مار گشتند،
و پیروانم، که امیدی به وجودشان می داشتم، جمله در ذات حق به نابودی پیوستند.

دیگر بار این توئی که میبنمت،
ای زادگاه کودکی وحشتناک از دست رفته ام...
ای شهر غمها و شادیها، دیگر بار اینجاست که رؤیاها جان می گیرند...
من؟ اما آن من که روزگاری اینجا می زیست، همین است که کنون بازگشته،
از نو، دگر بار بازگشته،
یا ما مجموعه ای هستیم از من هائی، که اینجا بودند،
دانه های مرواریدی، با رشته ای از خاطرات بهم پیوند خورده،
رشته رؤیاهای منی غیر از من، والاتر از من؟

دیگر بار اما این توئی که میبنمت،
وه که قلبم چه دوراست و اختیارم بر روانم چه حقیر!

دیگر بار این توئی که میبنمت – تژو و لیسابون –
مسافری بیهوده، بهر تو ، بهر من،
غریبه ای اینجا ، همه جا،
بر حسب اتفاق زندگی و جانی یافته،
روحی سرگردان، از سرو وصدای موشها و تخته پوشها
در سرسراهای خاطرات راه گم کرده، در قصر متروک وظایف به زندگی فتاده...

دیگر بار این توئی که میبنمت،
آری، آری، خودم را اما باز نمی یابم!
آن آینه ی جادوئی که تصویری از خود درو می دیدم، شکست،
در هر تکه پاره تقدیرش تنها ذره ای می بینم از من...
ذره ای از من، ذره ای از تو!...
26.4.1926

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::


Tuesday, November 23

:::

Lisbon revisited
(1923)

نه: چيزی احتياج ندارم.
گفتم که: چيزی احتياج ندارم.

اينقدر هم از مسائل نتيجه گيری نکنيد!
تنها نتيجه گيری ممکن همان مرگ است.

لازم نکرده از تعاليم زيباشناسی با من سخن بگوئيد!
حرفی از اخلاقيات به من نزنيد!
مرا چه به علوم ماورالطبيعه!
چقدر از محاسن نظام کامل در گوش من می کنيد، خاموش شوید از برشمردن دست آورد های
دانش (دانش، آه خدای من، دانش!) -
دانش، هنر و تمدن نوين!

من چه بر سر خدايان آورده ام؟

اگر که حقيقت نزد آنان است؛ اين به من چه ربطی دارد؟

من صنعتگرم، صنعت را اما در خودٍ صنعت می بينم.
بعلاوه من ديوانه ام و حق هم دارم که ديوانه باشم.
اين حق شخصی من است، می فهميد؟

شما را به خدا راحتم بگذاريد!

می خواهيد که من متاهل و پوچ، معمولی و باج گذار باشم؟
می خواهيد که من مخالف، مخالف چيزی باشم؟
آيا اگر که کسی ديگر می بودم، رضايت شما همه فراهم بود؟
راحتم بگذاريد همين گونه که هستم.
هر غلطی که می کنيد بکنيد، اما بدون من!
يا که بگذاريد من هر غلطی که می خواهم بکنم!
من نميدانم، چرا ما بايد اصلا هم راه باشيم؟

بازويم را ول کنيد! می فهميد؟
من دوست ندارم، کسی به من دست بزند. می خواهم تنها بمانم.
قبلا که گفتم: من تنها هستم.
چه بيخود، که من بايد قابل معاشرت باشم!

آه ای آسمان آبی! - آنسان که به ایام کودکی -
تو ای حقيقت کامل، تا ابد تو خالی!
آه تژو، تژوی آرام ، کهن، بی زبان!
ای حقيقت صغير، که عکسی از آسمان در خود داری!
تو را ديداری دردناک دوباره، ليسابون، روزی از اين روز ها!
نه چيزی می دهيد، نه چيزی می گيريد، نه چيزی هستيد، از آنچه احساس می کنم!

راحتم بگذاريد! من از چيزی غافل نمی شوم، چرا که هرگز از چيزی غافل نبوده ام...
می گوئيد که اين پرتگاه و سکوت غفلت آفرين است؟ می خواهم تنها بمانم.

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::


Saturday, November 20

:::

لندن، ژوئن 1914

سروده ی پيروزی

در تابش درد آور چراغ برق های بزرگ کارخانه
تب آلوده از اين زيبائی می نويسم.
چونان ددی با دندانهای بهم فشرده آزمند اين زيبائی،
آن زيبائی که پيشينيان هرگز به خواب هم نميديدند.

آی چرخ ها، آی نيروگاه ها، آی ر-ر-ر-ر-ر-ر-ر های بی امان!
ای خلسه ی ناباور ماشينهای شرور!
شرورتِ درونی من و بيرونی من
در راستایِ تمامیٍ رشته عصبهایٍ عريانٍ من،
در لابلای تمامی منفذهای بيرون از اندامهای حسيم!
آه... لبانم خشکيده اند، آه ای خروشِ سهمگينِ مدرن،
غرشت سرسام آور است،
و من سرم می سوزد، چرا که بیش از حد خواهان آنم
که تمامی احساساتم را يکجا بيان کنم
و در عظمت اين زمانه در پی آنم که با شما همنوا شوم،
آی ماشين ها !

آه، از اين منظره ی مناطق حاره، اين موتور ها، و من تبناک -
حاره ای مصنوعی، عظمتی از آهن و آتش و نيرو -
می خوانم، می خوانم از حال و از گذشته
و از آينده نيز.
چه زمان حال تمامی گذشته است و تمامی آينده،
و ويرژيل و افلاطون در اين ماشينها می زيند و در
چراغهای برق،
چرا که ديرينه زمانهائی وجود داشت و ويرژيل و پلاتون هم از آدميان بودند؛
ذرات اسکندر کبير در سال 50000،
و اتمهائی که در مغز آشيل در سال 100000 تب می آفرينند،
همه و همه در اين تسمه ها می چرخند، در اين پيستونها، در اين چرخ لنگرها،
نعره کنان، زوزکشان، ناله کنان، فرياد کشان، ضربه زنان،
و بدنم را با لطافت، سرشار از نوازش می کنند
عاشقانه ای برای روحم.

آه، می شد آیا که خود را چنان بيان کنم که يک موتور!
کامل باشم آنگونه که ماشين یک کارخانه!
به زندگی پيروزمندانه درچرخم آنسان که خودرویِ آخرين مدل!
می شد آيا حد اقل جسم خود را در تمامی اين مواهب غوطه ور کنم،
در اين همه روغن، بوی بخار و نفت،
خود را کاملا باز کنم، پذيرا باشم اينها همه را
اينها همه نباتات ذيقيمت، سياه، مصنوعی، هميشه گرسنه را!

پيمان برادری و اخوت با هر عنصر ديناميک!
اجبار بی اختيار، ذره ای محرک بودن
در چرخش پولادين بين المللیٍ
راه آهنهای متهور،
در زحمتٍ بارکشیٍ کٍشتی ها،
در کٍششٍ سستٍ جرهٍ ثقيل ها،
در حرکات منظم کارخانه ها،
در زوزه ی يکنواخت تقريبا ساکت تسمه پروانه ها!

ساعاتِ کاریِ پردر آمدِ اروپائی، بزنجيرکشيده شده
مابين ماشينن آلات و خدمات مفيد.
شهرهای بزرگ، آرميده در کافه ها،
در کافه ها - اين واديان بيهودگی هایٍ پرسروصدا،
آنجا که جنب و جوش و ژستهای سود آور
و چرخ ها و چرخ دنده ها و ميل لنگ های پيشرفت
با هم متبلور می شوند و رسوب می کنند!
الهه های نوين و بی روح در ايستگاه های قطار و اسکله ها!
شادمانی های نوين در به پیکر در آوردن لحظات زمانه!
ورقه های پولادين بدنه ی کشتی يا لبخند زنان بر لنگر گاه ها تکيه دارند
و يا در بار انداز های خشک بنادر بکناری نهاده شده اند!
فعاليتهای بين المللی و ترانس اتلانتيک، پاسيفيک کانادائی!
نور ها، وقت کٌٌشی های تب آلود در بار ها و هتل ها،
در Longchamp ها، در Ascot ها و در Derby ها،
در Piccadilly ها و Avenue de l'Opera ها،
در درون اين روح من!

آهای شما خيابان ها، آهای شما ميدان ها، آهاهوی le foule!
و آهای شما که اينجا گذر می کنيد، به ويترين مغازه ها خيره می شويد!
آهای بازرگانان، آی شما دغل بازان، شما دغلبازان شيکپوش،
اعضای آشکار کلوب های اشرافی،
آی شما چهره های دو روی کثيف؛ در عين حال پدران بظاهر خوشبخت خانواده
که پدرانه زنجير طلا را از جليقه آويزان می کنيد
از جيبی به جيبی ديگر!
آهای آنان که از اينجا گذر می کنيد، گذر می کنيد و شايد که هرگز گذر نمی کنيد!
آی حضور گستاخ و بی شرم عشوه گران،
آی ابتذال جذاب - کيست که بداند در پس آن چه ها نهفته؟ -
آهای بانوان شهروند، اغلب مادر يا دختر،
که به منظوری در خيابان پرسه می زنيد،
آی فريب زنانه و مصنوعیٍ لواط که می خراميد،
آرام،
و ای آنان که ساده، لباسی خوب بتن دارید و قدم می زنيد،
تا خودی نشان دهيد
و راستی راستی روحی در درون داريد!

(آه که چقدر دلم ميخواست جاکش اين رمه می بودم!)

زيبائی لذتبخش زد و بند های مفاسد سياسی،
فجايع شيرين ديپلماسی و مالی،
شورش های سياسی در کوچه و خيابان ها،
و گاه به گاه ستاره ی دمباله دارٍ يک شهکشی،
که آسمان بظاهر شفاف تمدن روزمره را
با حيرت غرق نور می کند!

انکار اخبار در روزنامه ها،
مقالات صادقانه ناصادقٍ سياسی،
اخبار صفحات حوادث، جنايات بزرگ -
ادامه ی مطلب در صفحه ی دوم!
بوی مطبوع مرکب چاپ!
پوستر های هنوز خيس تازه چسبانده!
عبارت زردرنگ "چاپ تازه" روی زمينه ی سفيد!
آه، که چقدر من شما را دوست دارم، شما همه را، همه،
آه، که چقدر دوستتان دارم، اين سان، اين گونه،
با چشم، با گوش، با بينی
و با حس لامسه - و اين لمس شماست که برايم والاست! -
و با اين آگاهی، آنتنی که شما بوجدش می آوريد!
آه، که چقدر تمامی احساسات من از صميم قلب خاطرخواه شماست!

کود ها و تراکتور ها، پيشرفت های کشاورزی،
شيمی کشاورزی و بازرگانی که برای خود تقريبا علمی است،
آه ای کيف های نمونه کالا های بازاريابان سيار،
آهای، بازاريابان سيار، شما علمداران سواره ی شجاع صنعت،
آهای شما، اندامهای بيرونی انسانی کارخانجات و دفاتر تجاری!
شما، ای پارچه های بزازی! مانکن ها! تازه ترين تازه های دنيای مد!
شما، ای کالا های بی فايده که همگان خواهان خريدتان هستند!
آهای مجتمع های بزرگ خريد با قسمت های متنوع!
آهای شما، تابلو های اعلانات الکتريکی که روشن و خاموش می شويد!
آهای، همه ی شما که امروز با شما متجلی می شود و با شما امروز از ديروز متمايز می شود!
آهای، بتون آرمه، سيمان، روش های نوين ساختمانسازی!
آهای، پيشرفتهای گوناگون در تجهيزات با شکوه مرگ آفرين!
تانک ها، توپ ها، مسلسل ها، زيردريائی ها و هواپيما ها!
من شما همه را عاشقانه دوست دارم، شما حيوانات درنده!
من شما گوشت خواران را عاشقانه دوست دارم،
منحرفانه شما را می بلعم، با نگاه، شما اين چيز های بی فايده، مفيد، بزرگ و مزخرف!
شما، ای اشياء مدرن،
شما، هم عصران من، فرم های امروزی و آينده نگر
شما، سيستمم های بلاواسطه ی کائنات!
شما، ای مظاهر نوين، آهنين و متحرک خدا!

آی شما، کارخانجات و آزمايشگاه ها، شما تالارهای موسيقی و لونا پارک ها،
شما ناوگان های جنگی و اوتوبان ها و پل ها و بار انداز ها،
در روح مهاجم و گداخته ی من،
همه از آن منيد، چونان زنی زيبا،
از آن منيد، چونان زنی زيبا که آدم دوستش ندارد،
فقط بر حسب تصادف آشنا می شود و بينهايت جذاب می يابدش.

آهای شما، نما های فروشگاه های بزرگ!
آهای شماا، آسانسور های آسمانخراش ها!
آها هوی، شما تغييرات کابينه های وزراء، شما مجالس نمايندگان، شما خطوط سياسی، و شما سخنگويان بودجه های دولتی،
بودجه های تقلبی دولتی!
(يک بودجه ی دولتی همانگونه طبيعی است که يک درخت و يک مجلس آنگونه زيبا که يک پروانه)

آی آی، علاقه مندی به هر چيز در زندگی،
زيرا که همه چيز زندگی است، از الماس های پشت ويترين مقازه ها
تا شب، پل اسرار آميزٍ مابين ستارگان،
تا دريای کهن و غنی، که سواحل را شست و شو می دهد،
و سخاوتمندانه همان است که به روزگاران ديرين،
آنگاه که افلاطون واقعا هنوز افلاطون بود،
واقعيتی از روح و جان،
و با ارسطو به سخن می نشست، که نمی بايست به شاگرديش شود.

آه که می خواهم بميرم، در زير يک موتور له شوم،
در تسليم زنی فتان که تصاحب می شود.
مرا به آتشبار ها بيفکنيد!
به زير قطار ها بيندازيدم!
مرا بر عرصه ی کشتی ها مصلوب کنيد!
مازوخيسم در ورطه ی ماشين آلات!
ساديسم از نو آوری ها، من و خروش!

آفرين بر تو ای سوارکار برنده در مسابقات اسب دوانی!
لبه ی کلاه دو رنگت را ميآن دندان ها گير!

( آنچنان بزرگ شوم، که ديگر از هيچ دری نتوانم بگذرم!
آری آری، انحراف جنسی من چشم چرانی است!)

آهای آهای، شما کليسا ها!
اجازه می خواهم خود را با سر به اکنافتان بکوبم
و خونين و مالين به خيابان حمل شوم،
بی آنکه کس بداند که من کيستم!

الا ای شما تراموا ها و تله کابين ها و مترو ها،
خود را به من مالش دهيد، تا حد انزال!
آهای، آهای، آهاهوی!
با من رو در رو بخنديد،
شما اتوموبيل های پر از جاکش ها و جنده ها،
شما توده های مردم هرروزی خيابانها، نه خوشحال،
نه غمگين،
شما رود رنگارنگ و بی نام و نشان که من در آن شنا می کنم،
آنطور که خود می خواهم!
وه، چه سرنوشت های در هم برهمی، وه، چه چيز ها نهفته،
در خانه هاشان!
آه، اگر من با خبر بودم از اين ها همه قصه های زندگی، از مشکلات مالی،
مشاجرات خانوادگی، عياشی های غير قابل تصور،
از آن افکار که از هر فرد تنها در گوشه ی عزلت
بر می خيزد
و از آن ادا ها، آنگاه که هيچکس نظاره گر نيست!
از اينها همه هيچ نداستن برابر است با انکاراينها همه، و این مرا به جنون می کشاند،
جنونی بسان يک تب، عطش يا جوع
که رخسارم را چون خوره می خورد و دستانم را ناگاه
بيهوده به رعشه می آورد، در ميان اين ازدحام مردمی
در خيابان های مملو از تب و تاب!

افسوس از اين خلق مبتذل کثيف که همواره يکسان بنظر می آيد،
دشنام را همچون الفاظ عادی بکار می گيرد،
پسرانشان بر در مغازه ها به دزدی ايستاده اند
و دخترانشان با کمتر از هشت سال - زيبا
و دوست داشتنی -
برای آقايان بظاهر محترم در پيچ پلکان جلق می زنند.
آه از عمله ای که از داربست ساختمان پايين می آيد
و در کوچه های از تنگی و گنديدگی رؤيازده به خانه می رود،
وای از توده ی شگفت انگيز مردمی که مثل سگ زندگی می کند،
مادون هر سيستم اخلاقی،
که برايش هيچ آيينی،
هيچ اثر هنری خلق نشده،
و هيچ سياستی به او نمی پردازد!
چقدر شما را دوست دارم، چونکه شما اينگونه ايد،
پست تر از آنکه غير اخلاقی باشيد، نه خوبيد ،نه بديد،
نادست يافتنی برای هر پيشرفت،
آی جانوران تحسين انگيز کف دريای زندگی!

(درحياط خانه ام الاغی است که دور چاه آب
بر دايره ای ميچرخد، همواره دوار،
و رمز دنيا نيز بر همين منوال است،
الا، ای کارگر ناراضی، عرق جبين را به آستين پاک کن،
اين تابش آفتاب است که خموشی ستارگان را در خود خفه می کند،
ما نيز جمله تباه پذيريم،
الا، ای جنگل های تاريک کاج غروبگاهان،
جنگل های کاج زمان کودکیم، آنگاه که من بگونه ای ديگر بودم،
سوای آنی که امروزم...)

وليکن دگر بار اين جهش تکنيکی در من می آويزد!
دگر بار سحر اتوبوس می شوم.
دگر بار ديوانه ی آنم که در تمامی قطار ها در آن واحد
به تمامی نقاط جهان سفر کنم،
بر عرشه ی تمامی کشتی ها بوداع دست تکان دهم،
بر آنها که هم اکنون لنگر می افکنند و بر آنها که که از بار انداز فاصله می گيرند.
آه، ای آهن و پولاد، ورقه های حلبی و آلومينيوم!
آه، ای اسکله ها و بنادر، قطار ها، جره ثقيل ها و يدک کش ها!

آهاهوی، شما فجايع بزرگ راه آهن!
آهاهوی، شما ريزش حفره های معدن!
آهاهوی، شما در هم شکستن دل انگيز کشتی های قاره پيما!
آهاهوی، شما انقلابات، اکنون اينجا، فردا آنجا،
تقييرات قوانين اساسی، پيمان ها، جنگ ها و شورش ها،
نا آرامی ها، بی عدالتی، زور، شايد که روز رستاخيز بزودی در می رسد،
هجوم بزرگ بربر های زرد به اروپا،
و تابش آفتابی دیگر در افقی نوين!

چه اهميتی دارد اينها همه، چه اهميتی دارد اينها همه
اين خروش لحظه ی حال، درخشان و قرمز به رنگ خون،
اين غرش تمدن، دلنشين و بيرحم!
هر چيز چيزی ديگر را فرو می نشاند، تنها لحظه ی حال است که ماندنی است،
لحظه ی حال بدنی لخت و داغ، چونان تنور،
لحظه ی حال تکنيک، جيغ کشان و پر سر و صدا،
لحظه ی حال ديناميکی، آنگاه که اين ميگساران غماز،
جمله از آهن و برنز در سرمستی فلزات رژه می روند.

آهای شما قطار ها، آهای شما پل ها، آهای هتل ها در ساعات شام شب،
آهای شما دستگاه های اين و آن، آهنی، ناچيز و مختصر،
شما تجهيزات نمايشی، شما ماشين های آسياب و رنده،
مخلوط کن ها، چکش های فشار و ماشين های چرخ!

آهای! آهای! آهای!
آهای، نيروی مولد برق، ای جوهر مرض روانی!
آهای تلگراف بی سيم، همدردیٍ فلزیٍ ضمير ناخود آگاه!
آهای شما تونل ها، آهای کانال های پاناما، سوئز و کيل!
آهای تمامی گذشته در حال!
آهای تمامی آينده مستتر در ما، آهای!
آهای! آهای! آهای!
ميوه های سودبخشٍ آهنينٍ درختانٍ جهانشمولٍ کارخانه!
آهای! آهای! آهای!
من که ديگر خود نمی دانم، که آيا درونم زنده است، دوار می چرخم و می چرخم و به نيروی مولده تبديل می شوم.
من به همه ی قطار ها زنجير می شوم،
با همه ی اسکله ها کشيده می شوم،
در تک تک مهره های کشتی ها پيچ می شوم،
آهای! آهای! آهای!
آهای! من نيروی گرمائی اصطکاکم! من خود الکتريسيته ام!
آهای! من ريل آهنم! من خود موتورخانه ام! من اروپا هستم!
آهاهوی! آفرين بر اين همه من، مرحبا به اين همه ماشين های کارا! آهاهوی!
با تمام وجود از روی همه می پرم، تاتاپ تاپ!

تاتاپ تاپ! تاتاپ تاپ! تاتاپ تاپ! تاتاپ تاپ!
دالام دیدی تاپ! دالام دیدی تاپ!
زررر، زررر، زررر، زررر، زررر، زررر!

آه، افسوس که نمی توانم همه ی انسانها و همه جا باشم!

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::



Wednesday, November 17

:::

اين بار
بر اين باور،
احساسات بود که سخن می گفت:
"دلم شکسته
که می روی، نه من!"
می خواستم که اين من هم رفته باشد
عصائی کو؟

دردی حس نکردم
چونکه نگاهم به تو بود
که آب را می نگريستی وقت رفتن

سنجاقک پير از تو پيامی آورده
مشت بسته ی خود را باز می کنم

اينک
اين من
و
اين بالهای شکسته!
- فرياد -
پا هايم را موريانه خورد...

:::

Thursday, November 4

:::

دو چکيده از سروده ها
(سرانجام سروده ها طبيعتاً)

I
بيا شب، ای ديرين، ای هميشه يکی،
شب، ای شاهبانوی بی تاج زاده شده،
شب، ای در درون سکوت را يکسان،
ای تو که، با پولک های مواج اختران
بر لباست، ابديت را درز می گيری!

آرام بيا،
سبکبار بيا،
بيا، تنها و شادمان با دستهای آويزان،
بيا و کوهستان های دور را با درختان نزديک ترکيب کن،
تمام کشتزارها که می بينم به يک کشتزار در هم آويز،
کوه را به کٌنده ی پيکرت مبدل ساز،
اين جلوه ها که دورادور در او می بينم محو کن،
همه ی خيابان ها را که به او راه می برند،
درختان گونه گون، سبز تيره ی عميقشان را،
همه ی خانه های سفيد ، ستون های دود مابين درختان را،
تنها يک نور را نگه دار و آن يکی و آن يکی ديگر را ،
در آن دوردستهای مات و درهم کشيده،
در آن دوردستهای بناگهان تسخيرناپزير.

ای شب، تو ای مادر مقدسِ
چيز های ناممکن، که بيهوده می جوئيمشان،
ای شب، تو ای مادر مقدسِ
رؤيا هائی که شامگاهان بر پنجره هامان ظهور می کنند،
ای شب، تو ای مادر مقدسِ
خيال هائی که نوازشمان می کنند،
بر روی تراس های هتل های بين المللی
آمیخته با نوای اروپائی موسیقی و همهمه های دور و نزديک،
اينها، این خيال ها هستند که آزارمان می دهند، چرا که می دانيم هرگز با حقيقت پيوندشان نخواهيم داد...
بيا برايمان لالائی بخوان،
نوازشمان کن،
آرام بر پيشنيمان بوسه زن،
بوسه اي آنچنان آرام که
تنها در تبديل روح،
در آهی معلق، ملموس است، آن بوسه که موزون
از ريشه ی ديرينمان بپا می خیزد،
آنجا که آن همه درختان جادوئی ريشه دارند،
که ميوه هاشان خوابهائی هستند که ميپرستيم و پاسداريم،
چرا که بندی به اين زندگی ندارند.

بياا ای شب، عزيزترين عزيزی،
که هق هق پنهان را فرا ميخوانی،
شايد به اين خاطر که روح سترگ است و زندگی خرد
و تمامی حالاتمان از بدنهامان فراتر نمی رود،
چرا که فقط به آن دست می يابيم که درازای دستهامان،
چرا که فقط آن می بينيم که عمق چشمهامان.
بيا تو ای شب، ای درد آگين،
درد آگين مادر واهمه های خجولان،
برج عاج اندوهِ بيچارگان،
دست مرحم بر جبين تب آلوده ی دردمندان،
ای تو، تراوت زای لبان خشک تشنگان،
بيا و از عماق بدار آ
از عماق اين افق بيرنگ،
بيا و مرا برکن
از اين خاکٍ ترس و بطالت،
که در آن می رويم،
مرا، داوودی فراموش شده، از اين خاک بيرون چين،
از برگ برگ من فالی نامعلوم بخوان،
به مرحمت خود مرا پرپر کن،
به التفات آرام و سرخوشت،
برگی از مرا سوی شمال افکن،
همانجا که شهرهای امروزی واقعند، شهرهائی که آنها را عاشقم؛
برگی ديگرم را سوی جنوب افکن،
همانجا که درياها واقعند، که کاشفان به آنها پيوستند،
برگی ديگر را سوی مغرب افکن،
آنجا که سرخی شفق آشيان دارد، آنجا که گویا آبستن آينده است،
مغربی که ستايشش می کنم، بی آنکه بشناسمش،
و آن ديگر، آن های ديگر که از من باقی می مانند،
سوی مشرق افکن،
به شرق، آنجا که همه چيز از آن مشتق می شود، روز و اعتقاد،
بسوی مشرق زمين گرم، اين تندخوی باشکوه،
بسوی مشرق زمين بی همتا، که هرگز نخواهمش ديد،
به مشرق زمين بودائی، برهمائی و شينتوئی،
بسوی مشرق زمين، که همه چيز را داراست، آنچه که نداريم،
همه ی آن چيزهاست، که نيستيم -
بسوی مشرق زمين، آنجا که شايد مسيح - کس چه داند - امروزه هنوز زنده است،
آنجا که شايد خدا واقعا وجود دارد و همه چيز را هادی است...

از آن سوی درياها بيا،
از آن سوی درياهای بزرگ،
از آن سوی درياهای بی افق،
بيا و دست نوازشت را بر پشت اين حيوان درنده خوی درونم کش،
اسرار آميز اهليش کن،
ای تو ساحرانه اهلی کننده ی تمام چيز های چموش!

بياا ای غمخوار،
بيا ای مادر،
در هر سيما پرستار ديرينه،
که بر گاهواره ی پادشاهان فرهنگ های از ميان رفته نشستی،
و تولد ژوپيتر و يهوا را پاسدار بودی
فقط لبخند می زدی، چونکه همه چيز در نظرت بی فايده و اشتباه است.

بيا شب، آرام و خلسه آور، بيا،
بيا و قلب مرا
در جامه ی سپيدت بپوشان...
فرحبخش، چونان نسيمی در غروبی سبک،
آرام، همچون حالت نوازشگرانه ی مادر،
اختران در دستهايت ميدرخشند،
و ماه نقابی است جادوئی بر چهره ات،
هنگامه ی ظهورت
تمامی اصوات نوائی ديگر دارند،
هنگام ورودت
آوای حنجره ها خفيف تر می شوند،
هیچکس نمی بيند چگونه می آئی،
هیچکس نمی داند چه گاه آمده ای،
تنها بناگاه زمان آن فرا می رسد که همه چيز به آشيان بازگردد،
و رنگ و حاشيه از دست دهد،
و بر فراز آسمان هنوز لاجوردی،
روشن و مبدر ، دايره اي سفيد، با نوری تازه، نزديک می خرامد،
ماه واقعيت خود را آغاز می کند.



II
آه، غروب می آيد، شب در می رسد، شهرهای بزرگ به نور چراغها جلا می يابند،
دستی جادوئی سروصدا را آرامی می بخشد،
خستگی به درونمان رخنه می کند و توانائيمان را
از درک کامل و دقيق زندگی فلج می کند!
هر خيابانی به کانالی در ونيزی از ملالت بدل می شود،
و چه اسرار آميز است اين زمینه ی يکنواخت خيابانها،
خيابانها در غروب، آه "سزاريو ورده" (Cesário Verde)، ای استاد،
ای سراينده ی "احساسات يک مغرب زمينی"!

وه چه آشوب ژرفی، چه اشتياقی بهر چيز های ديگر،
نه به سرزمينها يا لحظات يا تقدير های ديگر،
اشتياقی شگفت بهر شايد نوعی حالت روحی ديگر،
نمگرفته در درون لحظه ای بعيد و راکد،
وحشت خوابگردی بزير چراغهائی که روشن می شوند،
ترس ترد و مذابی، که در پيچ خيابانها تکيه کرده،
بسان کسی که حسی مبهم گدائی کند،
و نداند کيست آنکه، او را عنايت خواهد کرد...

آنگاه که من بميرم،
رخت بر بندم و بروم، زار و نزار، چونان آدمهای ديگر،
در آن مسير که کس جرأت نظاره ی روبرو ندارد،
بر آن دروازه که امکان می داشت بدان رسيم، ولی نرسيديم،
به آن بندر که ناخدا نمی شناسدش،
در اين ساعت اتفاق، که تمامی ملالت های آزموده يکسان می نماید،
در اين ساعت مرموز، کهن، روحانی،
در اين ساعت ، که زمانها پيش، پيش تر از آنکه بنظر آيد،
پلاتونِ رؤياپرور تصورِ آفرينش را
در افکار خود غالب و هستیِ باور بخشيد،
در افکاری که آنسان روشن سر برون زد، که کشتزارها.

در اين ساعت به آرامگهم بريد،
در اين ساعت که من ندانم چگونه اش زيستن بايد،
چگونه اش حس کردن يا چه اش مصدر احساس قرار دادن،
در اين ساعت، که رحمتش زجر آورانه بلامقدار است،
ساعتی که سايه اش از اشياء نشئت نمی گيرد،
ساعتی که ورودش هيچ خرقه ای بر خاک محسوس زندگی نمی کشد،
و هيچ رايحه ای در مسير چشم باقی نمی گذارد.

دستها را بر زنوان مصلوب گردان، ای همدم، همدمی که ندارمت
و نخواهم داشت،
دستها را بر زنوان مصلوب گردان و در اين سکوت نظاره گر من باش،
در اين ساعت، که قادر نيستم ببينمت که آيا مرا نظاره می کنی،
آرام بر من بنگر و در سکوت از خود سؤال کن،
- ای توئی که مرا ميشناسی - من کيستم...؟

:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::

***
با تمام کوششی که کرده ام جا هائی از اين ترجمه هنوز احتياج به صيقلی دارد.
اين ترجمه را مستقيما از پرتغالی با تکيه بر ترجمه های آلمانی و انگليسی در تابستان در شيراز انجام دادم. در شب های پر ستاره ی شيراز.
گلهای سفيد ياس در دستهای مادر بود. دستهايش چروکيده و بی خيالِ هيچ حرکت به آسمان خيره بود. خواهر از اين سو به آنسو می رفت، گاه ساکت و آرام ، اما بيشتر اوقات بی قرار. هيچ يک نظر به عقربه های ساعت نداشتيم.
***
::


* This page is powered by Blogger. Isn't yours?