<$BlogRSDUrl$>

Tuesday, January 18

:::

جوش شيرين (بی کربنات سدیم)

ناگاه يک احساس ترس!...
آه، چه وحشتی، چه احساس تهوئی در معده ی روح!
چه دوستانی که داشتم!
چه تهی بودند آن همه شهرها که از آنها گذر کردم!
چه کودهای عرفانی آن همه نقشه ها که در سر می پروراندم!

این احساس ترس،
اين افسردگیِ پوست روح،
اين بالا انداختنِ شانه ها در سرخی شامگاهان اهتمام...
من انکار ميکنم.
همه چيز را انکار می کنم.
تمامی خدايان را، از بيخ و بن، بعلاوه ی تمام منکراتشان رامنکرم.
لاکن، مرا ناگاه چه می شود، اين چه کاستی است که در معده و رگها حس می کنم؟
اين چه بهتی است که مغزم را اینگونه فلج می کند؟

بايد چيزی بخورم؟ يا که خودکشی کنم؟
نه! می خواهم زنده بمانم. لعنت! می خواهم زنده بمانم.
ز-ن-د-ه...
ز-ن-د-ه...

خداوندا، اين چه بودائی است که در خون من منجمد می شود؟
پرهيز از اين همه درهای سراسر گشوده،
روبروی منظره ای که تمام مناظر را احاطه کرده،
و من نوميد ، آزاد
و ناپيوسته،
پی آمدی ناگاه برفراز تهیِ سطوح اشياء،
يکنواخت،اما محتاج خواب،
و چه نسيمی، آنگاه که درها و دريچه ها آنسان گشوده!
وه که چه دلپذير است تابستان ديگران!

مرا جرعه ای بخش، که ديگرم عطشی نيست!

:::
20.6.1930
:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::

Saturday, January 8

:::

De la musique


آه، آرام آرام پيکرشان زير درختان کهن
نمودار می شود و من از تفکر دست می کشم...
آرام آرام اين منم که از تاريکی بيم خود طلوع می کنم...

هر دو پيکر در روشنائی ساحل درياچه به هم می رسند...
...هر دو پيکر رويازده،
زيراکه تنها مهتابی بود و حزن من،
و يادی از چيزی ديگر،
و پی آمدی از بودن...

آيا واقعا هر دو پيکر در روشنائی ساحل درياچه به هم رسيدند؟
(...اما اگر اين دو هرگز وجود خارجی نداشته باشند؟...)

...در روشنائی ساحل درياچه؟...

:::
17.9.1929
:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::

Tuesday, January 4

:::

Là-bas, je ne sais où ...


کمی قبل از سفر، صدای زنگ...
گوشخراشانه به من اخطار نمی کند!

خواهان لذت بردن از آرامش در ايستگاه روحم، آنگونه که سزاورم،
پيش از آنکه ورود آهنينِ
قطار قطعی را بسوی خويش نظر کنم،
پيش از آنکه آغاز سفر واقعی به عمق معده را حس کنم،
پيش از آنکه گام بر پلکانی قطاری نهم،
که هيچگاه نياموخته بی احساس بماند، حال هر چند بار که سفر کند.

اينگاه خواهان آنم، سيگار بر لب در ايستگاه امروز،
دمی چند خود را به زندگی گذشته گير دهم.
زندگی بيهوده ای که ترکش بهتر می بود، وه که چه سلول زندانی!
چه فرق می کند؟ تمام عالم سلولی بيش نيست، و گرفتاری در زندان را به اندازه ی سلول نمی توان سنجید.
از مزه ی سيگار چندشم می آید. قطار دور زمانی است که ايستگاه مجاور را ترک گفته...
بدرود، بدرود، ای آنان که به وداعم نيامديد،
خانواده ی انتزاعیِ غيرممکن من...
بدرود، ای زندگی، بدرود، ای ايستگاه امروز، بدرود زندگی، بدرود!
بازمانده، چونان تابلوئی با کلمات: "از ياد رفته" حک شده بر آن،
در گوشه ی اتاق انتظاری آن سوی ريلها.
پس از حرکت قطار ها توسط نگهبانِ وقایع اتفاقه پيدا شده.
« و اين؟ کجاست اون ياروئی که اينو اينجا جا گذاشت؟ »

تنها در فکر، به سفر تأمل کردن،
تأمل کردن و برحق ماندن،
تأمل کردن و کمتر مردن...

به آينده گام می نهم، بدانسان که به آزمونی سخت،
آه که، آه که اگر قطار هرگز نيايد و خدا بر من رحمتی روا نکند!

بیکباره خود را در ايستگاه قطار می يابم، تا کنون تنها در انديشه.
بحق که من فردی کاملا لايق کارم.
هرکسی می تواند اين را در من ببيند - همه می گويند - من در ممالک خارج زندگی کرده ام.
رفتارم سرشار گويای اينست که شخصی تحصيلکرده ام.
چمدانم را بر می دارم و حمال را چونان فسادِ منفور از خود می رانم.
و دستی که با آن چمدان را گرفته ام مثل خود من می لرزد.

سفر!
هرگز باز نخواهم گشت،
هرگز باز نخواهم گشت، چرا که هیچگاه بازگشتی نیست.
هميشه جائی که به آن باز می گردیم، مکانی ديگر است،
وايستگاهی که به آن باز می گردیم، ايستگاهی ديگر .
هيچگاه همان آدمها، هيچگاه همان نور، هيچگاه همان فلسفه را باز نخواهیم يافت.

سفر! آه خدای من، سفر! من چه بيمناکم از سفر!...
:::
بدون تاريخ
:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::
:::

نبايد زباله ها را مدام بهم زد. تفاله ی چای، دستمالهای کاغذی. پوست هندوانه يا طالبی با تخمه هايشان، دمپايی کهنه، استخوان و ته مانده ها و هرچه که بايستی پنهان بماند. بايد زباله ها را در کيسه ی زباله ی سياه ريخت و درش را محکم گره زد تا گربه ها نتوانند در کوچه ولوشان کنند. و اينکه چرا آدمها سياهدل می شوند يا سنگدل؟ مواجهه با آنهمه زباله در زندگيهای به آدم نبرده شان هست که دل سياه وسنگدلشان می کند يا دست کم دلزده می شوند يا به هرچه پيش بيايد تن در می دهند. اما تو ای دل من مباد که پاک نمانی.
:::
سيمين دانشور
:::
باغ سنگی
داستانی از مجموعه داستان از پرنده های مهاجر بپرس
:::


Sunday, January 2

:::

DANCE ME TO THE END OF LOVE

مرا پايکوبان در نوای آتشين ويولين به سرزمين زيبائیهات بر
مرا در اين آشوب آنچنان برقص آر تا آسوده به خود آیم
مرا چون شاخه زيتونی برکن و کبوتر آشيانم شو
مرا پايکوبان به پايان عشق بر
مرا پايکوبان به پايان عشق بر
و آنگاه که شهود همه رفتند بگذار محو زيبائيت شوم
بگذار حرکات بسان بابلی هات را حس کنم
و آرام آرام آنچه را که فقط نقشی از آن ميشناسم بر من آشکار کن
مرا پايکوبان به پايان عشق بر
مرا پايکوبان به پايان عشق بر
مرا پايکوبان به عروسی بر، مرا برقص آر، برقص آر مرا
نرم نرمان مرا برقص آر، مرا تا صبح برقص آر
ما هر دو پايينتر از عشقمانيم، ما هر دو بالائيم
مرا پايکوبان به پايان عشق بر
مرا پايکوبان به پايان عشق بر
مرا پايکوبان سوی بچه هائی بر که جويای تولدند
مرا پايکوبان از ميان پرده هائی بر که بوسه هامان از هم دریده اند
خيمه ای بر افروز، هرچند که نخها همه پاره اند
مرا پايکوبان به پايان عشق بر
مرا پايکوبان در نوای آتشين ويولين به سرزمين زيبائیهات بر
مرا در اين آشوب آنچنان برقص آر تا آسوده به خود آیم
مرا لمس کن، خواه با دست عریانت، خواه با دستکش
مرا پايکوبان به پايان عشق بر
مرا پايکوبان به پايان عشق بر
مرا پايکوبان به پايان عشق بر
:::
لئونارد کوهن
:::
همه اش اين آهنگ تحويل سال تو گوشم بود.
اينجا هم ميشه ويدوکليپش رو ديد ولی ممکنه که pc خسته بشه!
:::



* This page is powered by Blogger. Isn't yours?