<$BlogRSDUrl$>

Thursday, March 31

:::

يک لحظه است،
تنها يک لحظه...
و يک نگاه!

سرنوشت چه ظالم است.

دقيقن می دانی که او به تو تعلق دارد،
و تو به او.

پياده خيابان را بالا می روی...
غرق در افکار،
در عين حال بی خيال،
به اطراف نگاه می کنی...

و يک لحظه،
تنها يک لحظه،
اتوبوسی که خيابان را بالا می رود
ترا با خود می کشد و می برد...
نگاهت خيابان را بالا می رود...
بدنبال چشمانی که در اتوبوس خيابان را بالا می رود.

شايد هم که سرنوشت ظالم نيست.

و اين لحظه،
فقط يک لحظه می ماند.

و به ماجرايی تبديل نمی شود...
به زخمی چند ساله...
به جای خالی او،
و تنهايی تو.
و افکاری که برای پر کردن جای خالی او،
خيابان را بالا می روند.

که ديگر او هم مهم نيست...
مهم جای خالی اوست.

چه خوب است که اين لحظه،
يک لحظه است.
تنها يک لحظه!
و تنها يک لحظه می ماند.

:::

Sunday, March 27

:::

فراموشی در روزِ مه آلود رخنه می کند،
و همراه با غروب فرصتی بدست می دهد برای گم شدن.
و من بی خواب به خواب می روم، در هوای نمناک اين شب زندگی.

ديگر چه فايده که به من می گوييد، هر کاری را پی آمدی است؟
ديگر چه فايده که بدانم، هر کاری را معمولن پی آمدی است؟
همه چيز بی فايده است، همه چيز بی فايده است، همه چيز بی فايده است.

اين هيچ است که در روزِ مه آلود رخنه می کند،

چقدر اکنون دلم می خواست
در ايستگاه قطار در انتظار مسافرانی که قرار می بود از اروپا وارد شوند باشم،
به اسکله روم و ورود کشتی را تماشا کنم و درد بکشم.

با رسيدن غروب ديگر فرصتی نمی ماند.

:::
21.9.1930
:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::
:::

با اينکه سهراب سپهری زياده از زمين فاصله می گيرد و در بزرگداشت پرواز غلو می کند، بازيش با لغات اما خالی از لطف نيست.
:::

آدمی زاده طومار طولانی انتظار است،
ای پرنده!
ولی تو خال يک نقطه
در صفحه ی ارتجال حياتی.

:::

از قطعه ی اينجا پرنده بود

:::

Friday, March 25

:::

جشن تولد

آن وقتها که روز تولد مرا جشن می گرفتند،
چه خوشبخت بودم، و هنوز کسی نمرده بود.
در آن خانه ی کهنسال، روز تولد من خود سنتی قديمی بود،
و سرور همه و من، آنسان مطمئن بود که يک آيين کهن.
آن وقتها که روز تولد مرا جشن می گرفتند،
آنچنان سالم بودم، که از چيزی سر در نمی آوردم.
در جمع خانواده هشيار قلمداد می شدم،
و اميدی در سر نمی پروراندم، چه، ديگران اين مهم را در حقم انجام می دادند.
همچنان که شروع کردم به اميدواری، ديگر نمی دانستم که اميد چيست.
همچنان که شروع کردم، به زندگی نگریستن، زمانی بود که حسِ زندگی را از دست داده بودم.

آه، که چه تصوراتی از خود داشتم
آه، که چه با ذوق تمام خويشان در من می نگريستند،
و که بودم در آن شبهای شاد، در آن فضای نيمچه ولايتی،
در آن موقع که بچه بودم و دوستم داشتند،
آه، خدای من، تازه الآن است که می دانم، من که بودم در آن زمان...
چه دوردست غریبی!
(دوباره دست نایافتنی...)
آن وقتها که روز تولد مرا جشن می گرفتند!

آنچه که امروزم، شبيه رطوبت دالان پشتی خانه است،
که ديوارهاش کپک زده...
امروز کيم؟ (خانه ای که در آن مرا دوست داشتند، در دانه های اشکم می لرزد)،
امروز کيم؟ خانه را فروخته اند،
همه مرده اند،
تنها خودم مانده ام و خودم، چونان چوب کبريتی يخ زده...

آن وقتها که روز تولد مرا جشن می گرفتند…
چه دوستداشتنی، مثل يک آدم، هم اکنون اما!
تمنای جسمانی روح، به حسی دوباره در آنسو،
در سفری واقعی و متافيزيکی،
در اين دوسويی وجود "من"...
گذشته را چونان نان جوع بلعيدن، بدون ذره ای کره ی زمان بر دندان!

دوباره همه چيز را به روشنی می بينم، وضوحی که مرا کور می کند، در مقابل آنچه که در اينسوست...
چه سفره ای برای اين همه مهمان، چه نقشهايی بر ظرف ها، چقدر ليوان،
کاسه و بشقاب ها همه پر - شيرينی و ميوه و استراحت در زير سايه ی ايوان -
عمه های پير و اقوام و خويشان، که همه بخاطر من گرد هم آمده اند،
آن وقتها که روز تولد مرا جشن می گرفتند…

خاموش، قلب من!
فکر نکن! فکر را فقط در سر بگذار!
آه خدايا، خدايا، آه خدايا!
امروز ديگر روز تولدی ندارم.
چه دردی!
روز هام پشت سر هم رديف می شوند.
پير خواهم شد، اگر منی باشد.
ديگر هيچ.
آه، چه ديوانه بودم، که گذشته را ندزديدم و با خود نبردم!...
آن وقتها که روز تولد مرا جشن می گرفتند…

:::
15.10.1929
:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::

Wednesday, March 23

:::

...
دیگر بار این توئی که میبنمت،
سايه ای که در سايه ای تداخل می کنند،
پيش از آنکه در نوری کدر و غريب رنگ ببازد،
و در سياهی شب محو شود، آنچنان که رد کشتی،
در آب گم می شود و ديگر کسی صدايی از آن نمی شنود.

دیگر بار این توئی که میبنمت،
آری، آری، خودم را اما باز نمی یابم!
...

در ترجمه ی قطعه شعر Lisbon revisited -1926-
قسمت ماقبل آخر از قلم افتاده بود، که در اينجا تصحيح می کنم.
.


:::

Monday, March 14

:::

دستمال آشپزخانه

روز باران با خود آورد.
صبح اما، هنوز لاجوردی بود.
روز باران با خود آورد.
از سر صبح اندکی دلگير بودم.

الهام؟ اندوه؟ اصلن هيچ؟
نمی دانم: اين دلگيری به وقت بيداری.
روز باران با خود آورد.

می دانم: خاکستری روز بارانی چه شايسته ست.
می دانم: آفتاب مبتذل است و آدمهای شايسته را می رنجاند.
می دانم: حساس بودن در برابر تغييرات نور شايسته نيست.
ولی چه کسی به آفتاب و بقيه گفت که من خواهان شايستگی ام؟
آسمان لاجوردی را، خورشيد تابان را به من بدهيد.
مه را، باران را، تاريکی را - در خودم به حد کافی دارم.

امروز تنها خواهان آرامشم.
حتا اجاق آشپزخانه می توانست برايم دوست داشتنی باشد، اگر که مال من نباشد.
چقدر خوابم می آيد، وای که چقدر خواهان آرامشم امروز.
زياده گويی به کنار!
واقعن که خوابم می آيد، بدون توضيحات اضافه.
روز باران با خود آورد.

نوازش؟ مهربانی؟ ... تنها خاطرات...
بايد بچه بود، تا به آن رسيد...
بامداد گمگشته ی من، آسمان آبی ناب من!
روز باران با خود آورد.

دهن زيبای دخترک صاحبخانه،
هلوی پوست کنده ی قلبِ خوردنی...
چه هنگام بود اين؟ نمی دانم...
در لاجوردی صبح...

روز باران با خود آورد.

:::
10.9.1930
:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::
* This page is powered by Blogger. Isn't yours?