<$BlogRSDUrl$>

Tuesday, June 28

:::

چند وفته که coldplay آلبوم جديدشون داده اند بيرون ولی هنوز همون تصنيفِ yellow شونه که قلب منو می لرزونه.
:::

به ستاره ها نگاه کن،
ببين چطو واسه تو می درخشن،
و کارای که می کنی،
آره، همه شون زرد بودن.

من اومدم،
برات يه تصنيف نوشتم،
و واسه همه ی کارای که می کنی،
و اسمشو "زرد" گذاشتم.

بعد که نوبت من شد،
آه، چه کاری از آب در اومد،
همه اش "زرد" بود.

پوستت،
آره، پوستت و استخوونات،
چيز قشنگی ميشن،
تو ميدونی، ميدونی که چقدر دوست دارم،
ميدونی که چقدر دوست دارم.

من شنا کردم اون سو،
واسه تو پريدم اون سو،
آخ که چه کاری.

واسه اينکه سراپا "زرد" بودی،
من يه خط کشيدم،
يه خط کشيدم واسه ات،
آخ که چه کاری،
همه اش "زرد" بود.

پوستت،
آه، آره، پوستت و استخوونات،
چيز قشنگی ميشن،
و تو ميدونی که برات،
همه ی خونمو ميدم،
خونمو ميريزم به پات.

واقعن، نگاه کن چطو واست ميدرخشن،
ببين چطو واست ميدرخشن،
ببين چطو واست ميدرخشن،
ببين چطو ميدرخشن.

به ستاره ها نگاه کن،
ببين چطو واسه تو می درخش،.
و تمام کارای که می کنی.

:::

Saturday, June 25

:::

می خواستم که تو اينسو بودی
اينسو بودی و من
نيز
اينسو
اينسو...

و
نه
آنسو...
.
.
.
خاطرت هست
که ما...؟
:::


But enough about me, let's talk about you... what do YOU think of me ?"
CC.Bloom (Bette Midler) in BEACHES

:::

Friday, June 24

:::

:::از خود فرا گرفتن
:::از خود فراتر رفتن
:::
:::فردا همین دیروز بود
:::
:::تا کی در انتظار قیامت؟؟؟
:::
:::
:::
:::
:::
:::
:::
:::
:::
:::
:::
:::تا کی؟؟؟
:::
:::
:::

Wednesday, June 22

:::
A Media Player is required.
:::

مه

بيابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
چراغ ِ قريه پنهان است
موجي گرم در خون ِ بيابان است
بيابان، خسته
                 لب بسته
                             نفس بشکسته
در هذيان ِ گرم ِ مه، عرق مي‌ريزدش آهسته از هر بند.
«ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست. [مي‌گويد به خود، عابر]
    سگان ِ قريه خاموش‌اند.
    در شولای مه پنهان، به خانه مي‌رسم. گل‌کو نمي‌داند. مرا ناگاه در
    درگاه مي‌بيند، به چشم‌اش قطره اشکي بر لب‌اش لبخند، خواهدگفت:
«ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فکر مي‌کردم که مه گر
    همچنان تا صبح مي‌پاييد مردان ِ جسور از خفيه‌گاه ِ خود به ديدار ِ عزيزان بازمي‌گشتند.»


□□□


بيابان را
           سراسر
                     مه گرفته‌ست.
چراغ ِ قريه پنهان است، موجي گرم در خون ِ بيابان است.
بيابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذيان ِ گرم ِ مه عرق مي‌ريزدش آهسته از هر بند...



۱۳۳۲:::شاملو



:::

Monday, June 20

:::

سوراخ

آفتاب را دوست دارم
بخاطر پيراهن ات روی طناب رخت
باران را
اگر می بارد بر چتر آبی تو
و چون تو نماز خوانده ای خداپرست شده ام

" شعر از بيژن نجدی "

چند ماهی می شود که به اينسو سر نزده بودم. نه اينکه نخواسته باشم. چندان هم "ناگهان اتفاق نيفتاد!". بعيد نمی دانم که در يکی از سوراخ های توصيفی "کاستانِدا" افتاده بودم. در آن سوراخ ها که فکر می کنی هنوز اينسو، روی کره ی خاکی هستی و فقط بعد از بيرون آمدن از آنست که می فهمی اينجا نبوده ای. از آن سوراخ ها که "مولانا" افتادن در آن را مدام تبليغ می کند، تا آنجا که به آنسو می رسی و می بینی که خودِ سوراخ هستی.

قضيه از اين قرار که در همان روز های اول سال که می رفتند بلندتر و بلند تر شوند، در همان اوائل ماه فروردين، که زمين و آسمان پر از گلهای بهاری بود، لب جويی که بر حسب تقدير مسير زندگی من هم از کنارش می گذشت، خوبرويی داشت ضمن اينکه با mp3player اش سمفونی پنجم Eminem را گوش می کرد، پيراهن آبی خود را روی طناب رخت پهن می کرد. از آنجا مطمئنم سمفونی پنجم بود که درست در لحظه ی شروعِ track سنگی از بالای کوه به پاين غلتيد. -

خوبرويی همانطور که از واژه اش پيداست، صفتی در "ظاهر" نيکوست که حافظ هم در بندش گرفتار می آيد و در پی نگرشش از "باطن" مجبور به تحمل بی وفايی و وصف جور می شود.
آنگونه که از مشاهدات حافظ بر می آيد، تصوير خوبرو در حين گذر از شبکيه چشم تا محل خفا، که همان دل است، خرمن درون برخی را می سوزاند، تا آنجا که متأسفانه يا خوشبختانه درون و بيرونشان را يکی می کند. هرچه به اينسو نزديکتر می شويم جور و ستم آشکار و نهان خوبرو فزونی می گيرد، آنچنان که "هدايت" به ناچار واژه ی لکاته را به گردنش می بندد، حال آنکه اين موجود اثيری تاثيری از اين گردنبند که نگرفته هيچ، kill the DJ را در نهايت عملی می کند.
قصدم تکرار مکررات ادبيات فارسی نبود، بيشتر می خواستم روشن کنم که چرا در برخورد با او از نگاهيدن به چشمانش حذر می کردم. فقط واقف نبودم که گوش هم در واقع همان چشم است با اين تفاوت که در فرکانس های ديگر عمل می کند و چون "مرا به نام می خواند"... تعجبی نبود که هرچه می خواست "آن" می شد.

و اکنون که با چه مشقتی از ته دره برگشته ام - اصلن دره ای در کار نبود، دريايی بود بس عميق - تا به او گل هفت رنگی را... - فقط سنگ سياهی در دست دارم -
ما را باکی نيست. فيلم های آلا ماتريکس که بر تک بيتی از مولانا بنا شده زياد ديده ايم. ولی اين حجرالسود را چه کنم؟ بماناد... يعنی فعلن روی همان قفسه ی آشپزخانه بماند. فقط می بينم که تقريبن سه ماه گذشت و تيرگان شبی بيش نبود. البته باز هم باکی نيست. سعدی پنجاه سال در آن سوراخ افتاده بود ولی شيخ اجل شد :)

شايد که او خود من بود، شايد! و اگر او من بود، چرا که تو من نباشی؟ تو که از خود خودتری! ما و شما و ايشان را هم با خود بياور!
دموکراسی است ديگر، هرکسی حق دارد هر ضميری که خواست بشود، ولی حق ندارد جايگاه ضمير ديگری را انکار کند. حتمن فکر می کنی حلاج فراموش کرده بود قسمت دومش را بگويد که آنگونه شهيدش کردند. البته من فراموش نمی کنم که او فقط فراموش کرده بود.


... حالا برای اينکه داستان مهيج تر شود...روبروی آينه ايستاده ام و موهای خود را شانه ميکنم.

:::
:::

مشکل خودی
من نمی دانم... شايد اين "خود" از علل مکرر منفرد بودنِ "خود" در زبان فارسی باشد که چندان عنايتی به "خود" بخشيده که حاضريم در آن گم شويم و از حق "خود" بگذريم. شايد که "خود" تفکر در يک زبان خاص تأثيری بيشتر از آن در افکار دارد که تصور می رود. چه بسا که چگونگی تفکر تأثيری در طريق زندگی داشته باشد، آنچنان که چگونگی تصور از "خود"!

برگرد تو سوراخ!
:::
:::

سنگ کاستاندا
کارلوس کاستاندا در به تصوير کشيدن مقوله ی در افتادن يا در نيفتادن با تقدير مثالی می آورد به اين شرح که روزی با دون خوان در کوه های شمال مکزيک می رفتند که دون خوان او را متوجه ی باز بودن بند کفشش می کند و در همين حال که "کارليتو" دولا می شود تا بند کفشش را ببندد همانطور که طبق روش معمولِ آموزش بحث مرگ و زندگی را پيش می کشد، اين سؤال را مطرح می کند: فرض کن در همين لحظه که تصميم ميگيری بند کفشت را ببندی سنگی مهيب از بالای کوه بطرفت غل می خورد، که ممکن است چنین و چنانت کند. عکس العمل تو در قبال تصميمی که گرفته ای و سنگ چه خواهد بود؟

برگرد تو سوراخ!
:::
:::

جشن تيرگان
يادم هست که زمانی به اين سوال در يک وبلاگ برخورد کردم :
"راستي چرا بلندترين شب سال اتفاق مهميه اما بلندترين روز سال رو هيچ كس تحويل نمي گيره؟"

يعنی در واقع همان موقع که داشتم جوانب اينکه چرا عشق بزرگم اونقدر زود منو ول کرد رو بررسی می کردم، که بر حسب اتفاق شب يلدايی باهاش آشنا شده بودم.
...
بی آنکه خواسته باشيم فضای وبلاگ را به سياست بکشانيم تا مجبور شويم تخم هم بگذاريم، (جوک: يارو ميره مرغدونی، جو ميگيرتش تچم ميذاره!) بدنبال جست و جویی در اينسو و آنسو و اینکه آيا واقعن روز يلدايی هم وجود دارد به جشن تيرگان برخوردم و چيز هايی دستگيرم شد که چند شب است به گواهی پرهای بالشم در خواب به قدقد افتاده ام. علت اصلی حذف اين جشن که از "اجشان" قديمی ايرانيان قديم بوده جوری با سکسکه های رايج در منطقه ی خاورميانه بی ارتباط نبوده. در واقع بی سبب هم نبوده که آرش کمانگير بعد از پرتاب تير جان را به جان آفرين تسليم کرده است. همان طور که ميدانيد، آرش كه در حاشیه مرد شريف و حكيمى هم بوده، تير را به دورترين جاى خاورانِ آن زمان، به فرغانه، می اندازد و مرز ايران و توران را نشان گذارى مى كند. روشی که امروزه بیشتر جای خود را به امضای قراردادها داده، ولی چه بسیارند سنتگرایانی که هنوز معتقد به اجرای روش قدیم "استند" و با تیر امضا می کنند.

برگرد تو سوراخ!

:::
* This page is powered by Blogger. Isn't yours?