<$BlogRSDUrl$>

Saturday, October 15

:::

ويرگول نقطه
زندگی را مرتب کردن، قفسه ها را با اشتياق و کوشش آراستن.
اينست آنچه می خواهم انجام دهم، همانگونه که هميشه می خواستم، با آن نتيجه ی هميشگی؛
اما چه خوبست، وقتی که انسان نيتی روشن داراست، تنها در وضوح استوار به کاری مبادرت ورزيدن!

چمدان هایم را با صراحت خواهم بست،
آلوارو دو کامپوس* را سر و سامان خواهم داد.
و فردا آنچنان خواهم کرد که پريروز - پريروزی که یک هميشه است...
لبخند می زنم، لبخند می زنم به آگاهی مبرهن از پوچ بودنم.
لبخند می زنم، لبخندها حداقل هميشه مفهومی دارند...
ما همه، اين محصولات احساس...
و اگر که محصول احساس نبوديم، شايد که اصلن هيچ نبوديم...
اينسان بايد به ادبيات پرداخت...
آه ای خدايان کريم، حتا اينسان بايد به زندگی پرداخت!

ديگران هم احساساتی اند،
ديگران هم، چه فقير و چه غنی، به پوچ مشغولند،
ديگران هم زندگی خود را وقف تماشای چمدان هایی کرده اند که بايد بسته شوند،
ديگران هم در کنار کاغذهای نيم نوشته بخواب می روند،
ديگران هم من هستند.
و تو ای فروشنده ی دوره گرد* که آوايت چونان سرودی نامفهوم بگوش می رسد،
تو، ای چرخ دنده ی کارگاه منظم اقتصاد ملی،
کنون يا بعد، پدرِ شهدای از جان گذشته، آنگاه که دولتمردان خواهند،
نوايت در گوش من همچون آوايی است بسوی ناکجا آباد، چونان سکوت زندگی...
نگاهم را از پاره ورق هایی که می بايست مرتب کنم به پنجره می دوزم،
پنجره ای که آوای فروشنده ی دوره گردی را که نمی ديدمش به گوشم رساند،
و لبخندم که همچنان بر لبانم نشسته، مولد انتقاد اخلاقی من است.
در کنار ميزی که مي بايست مرتب شود، از عرش خدايان بزير افتادم،
با تمامی سرنوشت ها روبرو شدم، چرا که حيران به آوای فروشنده ای دوره گرد گوش فرا دادم،
و خستگی من کشتی فرسوده ای است که در ساحلی متروک می پوسد،
و با اين تصوير که از آنِ شاعری ديگر است، از شعر و ميز دست می کشم...
بسان خدايی نه اين را مرتب کردم، نه آن را...

:::
15.5.1929
:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::

:::
* آلوارو دو کامپوس (Alvaro de Campos) شاعر این قطعه است.
:::
* از آنجا که در ایران فروشنده های دوره گرد بیشتر مرد هستند تا زن، از متن پرتغالی عدول کردم؛ لذا مادر شهدا نقش خود را به پدر شهدا داد.
:::
* This page is powered by Blogger. Isn't yours?