<$BlogRSDUrl$>

Saturday, July 30

:::


:::

زمين داشت - 3

طراح (مداح) بیابان ها

يه لحظه صبر کنی بهت ميگم. اگه اين درد که در واقع درد نيست يه کم فروکش کنه بهت ميگم.
فقط يه دقيقه بيشتر طول نمی کشه، اگر که اين اگر مگرا منو ول کنن.
بازم داری ميگی که من داد می کشم.
من دارم حد اکثر سعيمو می کنم که آروم باشم.
می دونم که شما هم در مقابل دارين سعی ميکنين که من مثل خودتون بشم.
يعنی سعی ميکنين که منو مثل خودتون کنين.
پس چه جور ميخوای که يادم بياد؟
من تا خودم نباشم که نميتونم چيزی رو بياد بيارم.
باشه بابا، باشه.

اگه درست يادم بياد من می نشستم پشت ميز. اصلن چرا که يادم نياد. دقيقاً همين ميز بود ديگه. همين لپتاپ و همين شب و همين نصف شب.
و او؟
آهان، اون هم دقيقاً پشت همين ميز می نشست.
من می رفتم اون ور مرز...از طريق همين صفحه ی مونيتور.
و او؟
نه اون فکر می کنم که با من نمی اومد. یا نمی خواست یا که می ترسيد. شاید باور نکنی، ولی هنورم که هنوزه نمی دونم چرا. همش دنبال عکسای بيابون بود رو صفحه ی مونيتورش.
هر جا که می رفت غريب بود. به شوخی می گفت که پاسپورتش گير داره.
نگاه که می کردی صورت آرومی داشت. ولی توش داشت يه چيزی علو می گرفت.به منم نمی تونست بگه چيه. نمی دونم چرا. فکر می کنم که نمی تونست. در واقع می گفت، بهتره بگم که دهنشو باز می کرد، ولی صدايی ازش بيرون نمی اومد.
خيلی منتظر شدم، تا اينکه خودشم ديگه رفت همونجا که صداش جا مونده بود.
و من؟
آهان. همش خوب تقصير من بود ديگه. اين من بودم که کر بودم. يعنی فکر می کردم که می شنوم، ولی گوش شنوا بايد غربتو هم بشنوه. الان که خودم غريب موندم می فهمم اينو.
می دونی مثل چی میمونه؟ يه تشنگی بی حد و حساب که تمام آبای دنيام سيرت نکنه.

:::
:::

.....
سو-سو: اون رشته ی کشاورزی خوند
سو-سو: تو همون دانشگاه شيراز
نای_59: آهان
ننی_59: دانشگاه ما هم داره
ننی_59: :)
سو-سو: آهان
سو-سو: پس خيلی دانشگاس بابا
سو-سو: من فکر کردم که يه مدرسه عالی کوچکه
ننی_59: امسالم مهندسی شيمی اورده
ننی_59: خيلی ممنون
ننی_59: و متشکر
ننی_59: خوب شد که روشنتون کردم
سو-سو: آره
ننی_59: تازه ارشدم داريم
سو-سو: لطف کردين
سو-سو: ارشد چيه ديگه؟
سو-سو: آهان همون فوق ليسانسه حتمن
ننی_59: کارشناسی ارشد
سو-سو: آهان
سو-سو: اوکی
ننی_59: بله
سو-سو: عجب اصطلاحاتی مد شده تو ايران
سو-سو: همش فارسيه
ننی_59: فارسی را پاس ميداريم
ننی_59: ل و ل
سو-سو: قديما بيشتر اصطلاحات فرنگی استفاده ميشد
سو-سو: لووول
سو-سو: فکر کنم چند وقت ديگه تاکسی هم معادل فارسی داشته باشه
سو-سو: يا تلفن
ننی_59: شايد
سو-سو: به کامپيوتر که خودرو ميگن تازگی ها
سو-سو: لووول
سو-سو: آهان
سو-سو: ببخشيد
ننی_59: سوتی دادينا
سو-سو: اون ماشين بود
سو-سو: لووول
ننی_59: به کامپيوتر ميگن رايانه
سو-سو: منظورم از مقصود همون هدف بود
سو-سو: لووول
ننی_59: منم فهميدم
.....

:::

Friday, July 29

:::

شيوا ارسطويی سبک نگارش معصومی دارد. داشتم کتابی از او را با عنوان آمده بودم با دخترم چای بخورم که مجموعه ی 7 داستان کوتاه است و چند سالی از زمان نشرش می گذرد، دوباره ورق می زدم. در داستان صف به طریق جالبی يک جمله ی بلند را به چهار جمله شقه می کند:

"اين دوره دخترا هر کدوم يه چمدون به جای کيف ميذارن رو دوششون و راه می افتن تو خيابون."

توی کيف از کتاب و دفتر و مداد و خودکار گرفته تا برس و کرم و دستمال و روسری و جوراب و آينه، همه چيز پيدا می شد. قرص سردرد و چسب زخم هم داشت. شربت ضد حساسيت و سوهان ناخن و نوار بهداشتی و مجله هميشه توی کيفش پيدا می شد. اسپری ضد عرق و سوزن نخ و سنجاق سر هم جزو خرت و پرت هاش بود.

"خب، صب تا شب که بيرون باشی، همه چی لازمت ميشه ديگه!"

:::

Wednesday, July 20

:::

اگر که می خواهی خودت را بکشی، چرا که نکشی؟
آی، دم غنيمت دان! چرا که من نيز که مرگ و زندگی را اينچنين عاشقم،
خود را می کشتم، اگر که جرئت می داشتم...
آی که شهامتش را داری، این گوی و این میدان!
ترا چه فايده اين تصاوير پشت اندر پشتِ بيرون،
که نامش دنیاست؟
چه فايده سينمای اين اوقات؟
هنرپيشه هاش در نقشها و اشکال هميشه معلوم؟
اين دايره ی رنگارنگِ حرکات بی پايان؟
ترا چه سود این دنیای درون که هیچش نمی شناسی؟
شايد که خود را بکشتی و سرانجام بشناسيش...
شايد که این خود شروعی باشد، هنگامی که به پايان می رسی...
و بهر صورت اگر که وجودت باری سنگين است،
شايسته بدوشش کش،
و آوازِ زندگی سر نده، چون من در مستی،
و سلام به مرگ نده، چون من ، در واژه ها!

کسی دلتنگت خواهد شد؟... ای سايه ی نيست که نامت آدم است!
جای کسی خالی نيست، جايت برای هيچکس خالی نخواهد بود...
بی تو همه چيز بی تو ادامه خواهد يافت.
شايد که بودت برای ديگران بدتر است تا نبودت...
شايد که ادامه ات برای ديگران زحمتی است بيش تا توقفش...

اندوهِ ديگران؟... پيشاپيش عذاب وجدان داری ،
که برايت شيون خواهند کرد؟
ناراحت نباش؛ برايت کم خواهند گريست...
شور زندگی اشک ها را آرام پايان خواهد داد،
آنگاه که بخاطر خود ريخته نشوند.
آنگاه که بخاطر ديگران، خاصه مرگ ديگران ريخته شوند.
چه، بعد از مرگ ديگران چيزی در خاطرشان نخواهد ماند...

در آغاز ترس است، شگفتیِ آن دم که راز برملا می شود،
آن دم که زندگی پوچت به پوچی می گراید...
وان پس وجودِ نفرت انگيز تابوت، مرئی و ملموس،
و آدمان سياه پوش که برای ادای وظيفه حضور دارند.
وان پس بيقراری افراد خانواده در عزاداری در حالی که حکاياتی از تو تعريف می کنند،
دردهاشان در غمِ از دست دادنت،
و تو فقط دليل تصادفیِ اين شکوه هايی،
تو، مرده ی واقعی، مرده تر از آنی که حساب کنی...
اينجا، خیلی مرده تر از آنی که فکر کنی،
حتا اگر آنجا خيلی زنده تر می بودی...
وان پس شتاب غم انگيز به سوی مزار يا قبر،
و شروع پايان مراسم ختمت...
اينجاست که همه آرام می گيرند،
چرا که عزای مرگت اندکی دردناک بود...
وزان پس گفتگو ها روز به روز آزاد تر می شوند،
و زندگی روزمره دوباره شروع می شود...

وان پس کم کم فراموش می شوی.
فقط دو روز است در سال که به تو فکر می شود:
سالروز تولدت و سالروز مرگت.
و بيش از اين هيچ، بيش از اين هيچ، مطلقن هيچ.
دو بار در سال به تو فکر می شود.
دو بار در سال آهی می کشند، آنان که دوستت داشتند،
و هر از گاهی آهی می کشند، اگر که بر حسب اتفاق سخنی از تو به ميان آيد.

خونسردانه به خود بنگر، خونسردانه بنگر که ما چه هستيم...
اگر که ميخواهی خودت را بکشی، بکش...
هيچ نهی اخلاقی و وسواس فکری به خود راه نده...
چه نهی و وسواسی اين چرخه ی خشک زندگی می شناسد؟

چه نهی شيميايی داراست اين حرکتِ زندگی،
که جوهر زندگی، جريان خون و عشق را بر می انگيزد؟
چه خاطره ای از ديگران داراست، آهنگِ شاد و موزونِ زندگی؟
آه از بطالتِ مفلوکی از گوشت و استخوان که اسمش انسان است،
هيچ نمی بينی، که مطلقن هيچ اهميتی نداری؟

برای خود مهمی، چون که تنها این تویی که خودت راحس می کنی.
برای خودت همه چيز هستی، چون که برای خودت کائناتی،
خود، ذات کائناتی و اين ديگرانند که
ماهواره های عينی ذهنيت تو اند.
برای خودت مهمی، چون که فقط برای خودت مهمی.
و حال که تو اينچنينی، ای شاهکار خلقت، ديگران چنين حقی ندارند؟

همچون هاملت از ناشناخته بيمناکی؟
ولی شناخته چيست؟ از حقيقتِ چه چيز آنچنان باخبری،
که ناشناخته را شگفت انگيز می خوانی؟
چونان فالستاف عشقی سترگ به زندگی داری؟
اگر که اين چنين مادی به زندگی عشق می ورزی، اين عشق را مادی تر کن،
ذره ای از گوشتِ زمين و اشيا شو!
خود را هرز ده، ای سيستمِ شيمیایی فیزيکیِ
ياخته های آگاه شبانه،
به آگاهیِ شبانه ی ناخودآگاهِ بدن،
به پوششِِ بزرگِ پوشش نايذیرِ مناظر،
به چمنزار رويشِ سرسبزِ هستی،
به مهِ تجزيه ناپذير اشيا،
به ديوار های چرخانِ
خلاِ پويایِ جهان...

:::
26.4.1926
:::
شعر از فرناندو پسوآ
:::
ترجمه از من
:::

Sunday, July 17

:::

عجيب اينکه ماهی ها بلد نيستند جيغ بکشند. روز های بارانی آنها دير می ميرند. در آخرين لحظه وقتی که رمق ندارند دمشان را تکان می دهند و از گرم شدن پولک هايشان چيزی نمی فهمند ( فقط ما آدمها می دانيم که می ميريم، می فهمی که) چند قطره باران، مرگ را دو سه قدم از ماهی ها دور می کند، می شود اين طوری هم گفت که مرگ سيگاری روشن می کند و آن قدر همان طرف ها قدم ميزند تا باران بند بيايد.

:::

از داستان کوتاه
يک سرخپوست در آستارا
بيژن نجدی

:::

Saturday, July 16

:::

زمين داشت - 2

توهين؟
اين چه حرفی است که ميزنی!
عجب لغت سنگينی!
آن هم در اين هوای سبک ده؟

چيزی نجوا کردند و بويی از آن به مشام نرسيد... اين بود کل قضيه... حالا ساکت برو سر خط...

در واقع کل جريان همين بود،
و اگر هم اين نبود،
چيز ديگری بود،
که نه به من ربط داشت،
نه به تو!

اگر زياد بند کنی، جمله خيلی طولانی - ببخشيد بلند - می شود. خيلی ساکت سر خط...

دوباره سر خط رفته ام،
خيلی هم ساکت،
ولی نمی دانم چه بنويسم.

اين را واقعن جدی می گويم.

فراموشِ فراموش!
فقط همین!

:::

Friday, July 15

:::

زمين داشت - 1

هنگام: صبحدم که هنوز ستاره ی صبح از آسمان رخت بر نبسته
(همان موقع که در زمستان معمولن به رختخواب می روم،
اگر که ابری نباشد يا بارانی)

مکان: خطی است پشت خانه ی ما
- که اگر کسی خواست می تواند اسمش را افق بگذارد -
من: می روم
تا بازی سری نورانی را با اين خط تماشا کنم

موضوع: دهی که از کنار نهری گذر دارد
- ناگهان اتفاق نيفتاد! -
به من می چسبد
و
چندين روز ول نمی کند
(می گويند گير می دهد)
چرا که
خط را از آن جهت به من نشان می دهد
که من عادت ندارم
و قطار گفت که:
ترک عادت موجب مرض است!
پس آن دلشوره همان مرض بود
و اگر قطار مهربان از راه نرسيده بود و مرا دوباره
به مرز آرامش نبرده بود...
آه!


آه!
چندی خوابيدم
در کوپه ای که پنجره نداشت
و مدام جيرجير می کرد
شايد
هنوز مطمئن نبود که
آرامش من از نوع آرامش ده نیست
و
همان جيرجير بود که می توانست مرا به خواب برد.

:::

Tuesday, July 5

:::

شتر در خواب بيند پنبه دانه،
گهی لپ لپ خورد، گه دانه دانه.


این شتر است!

بله، همين شتر که خار می خورد،
و
وقارش در صحرا محشر است.

خسته نمی شود، هيچ...
تشنه نمی شود، هيچ...

يک نفر است،
ولی به اين آسانی دم به تله ی سلاخ نمی دهد.

- نجيب؟
- نه...نه، آن اسب است.

:::

Friday, July 1

:::

داشتم اسمی روش ميذاشتم : اميد به رفتن، مثلن. و کم مونده بود زيرش امضا کنم: اينک اتحاد! ولی از هردو صرف نظر کردم.

:::

اگر دست ها چيزی برای گفتن داشتند،
که به کفشها خيره نمی شدند.

تمام حواسشان جمع است،
وقتی سرهای بند را می گيرند دوباره نلرزند.

:::
* This page is powered by Blogger. Isn't yours?