<$BlogRSDUrl$>

Wednesday, September 14

:::

- بوسه ای ده به اين گدای مسکین،
تا بگويم که کيستی
-
:::
تذکر: نظر به اینکه اختلاف سالهای شصت و هشتاد، حال چه شمسی و چه میلادی، در سالهای شصداد مشخص خواهد شد، پراکنده ها و زمین داشت رفتند تا در متن زیر به نقطه ای مشترک برسند.
:::

بازم میگی بخواب!
شايد که خوابای خوب خوب ببينی؟

دوباره که اسمتو عوض کردی،
- منظورم ID ته -
موهاتو هم که کوتاه کردی.

رفته ای اون ته لابی هتل نشسته ای و دست چپتو نگاه می کنی که آروم آروم قهوتو هم میزنه.
کاش که میشد اون مینی نارنجی تنت باشه.
موهاتم افشون...

من عمدن دیر نکردم که...
بخدا ترافیک سنگین بود.

حتمن الان دیگه خیلی مطمئنی که دیگه کسی نیست که بشناستت.
پس من چی؟
بدون که تو هر chat room ی که بری دوباره می شناسمت.

من؟
اگه که منو اشتباه نگيری،
هنوز من همون بچه ام،
که پشت پرده قایم می شد،
تا تماشات کنه،
که چطو جلوی آينه لباسای جوراجور تنت می کردی.

یادمه که،
آرزو زندگی ابدی داشتی،
من هم امیدوار بودم که به اش برسی.
ولی بدون که،
اگه تا ابد زنده باشی،
هيچ وقت نمی تونی دوباره متولد بشی،

:::

آی شکوفه ها در فصل بهار،
چه سنگين بر سر من،
...
که غم دوريت کچلم کرد.

:::

مرا رها می کنی
و
می روی.
و
من همچنان
آنجا ايستاده ام.
همانجا،
که باد شکوفه های بهارش
را برد و تابستانش کرد.
و
شايد که،
درست همينجا،
زمستان شود روزی
گر نيايی.
و کسی از راه رسد که گويد:
"ترنم حيات در گوششان يخ زد!"

و آن دگر که گوید:
"فقط خاطره است که می ماند!"

:::

اگر آن حال باشد
که در webcam نمايان می شود،
پس مسلم که آينده بس بعيد بوَد.

:::

Saturday, September 10

:::

عمو جان به خميازه افتاده بود. صدای ترمز ناگهانی يک ماشين از نزديک و پارس چند سگ از دوردست باهم درآميخت و برای يک لحظه در فضای اتاق لخت و بی قواره ام شنيده شد. عمو عصايش را به زمين زد و خواست تف کند، اما ديد زير پايش قالی است.

:::

از داستان کوتاه "وعده ی ديدار با جوجو جتسو"
اثر بهرام صادقی

:::

Monday, September 5

:::

پراکنده -1

ما فقط بخاطر کمک به شما اينجاييم و بس!

:::

هنگامی که شهرها در غباری از دود و آهن خاکستر می شدند، دلش به حال الاغ گرسنه ی ده می سوخت و برای سگ ولگرد اشک می ريخت.

:::

احساس حقارت احمق تر از آن است که راهی به قلب بيابد.
خاموشی چرا؟ بايد که حق خود طلب کنی!

:::

Don't panic، چرا که از آن در ها متنفرم! پس اميدوارم که فضا چندان وحشت انگيز نشود که مجبور شوم از يکی از آن در ها عبور کنم.

:::
* This page is powered by Blogger. Isn't yours?